عجایب هند

مشخصات کتاب

سرشناسه : رامهرمزی، بزرگ بن شهریار، قرن 4

عنوان و نام پدیدآور : عجایب هند/ تالیف ناخدا بزرگ شهریار رامهرمزی؛ ترجمه محمد ملک زاده

مشخصات نشر : [بی جا].

مشخصات ظاهری : چهارده، ص 169

فروست : (منابع تاریخ و جغرافیای ایران؛ 26: انتشارات بنیاد فرهنگ ایران 77)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

یادداشت : واژه نامه

شماره کتابشناسی ملی : 31326

فهرست داستانها

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

مقدمه مترجم/ یازده- چهارده

1/ مسلمان شدن مهروک پادشاه کشور (را) بوسیله شاعر عراقی./ 2

2/ موعظه خطیب کشمیر و ارائه کوزه گلی چهار هزار ساله./ 3

3/ داستان درخت مس و قربانی شدن بت پرستان بر روی درخت./ 4

4/ شکستن جوز هندی بین دو لب بوسیله زنان قنوج./ 5

5/ عبور کشتی از میان دو کوه یا دو چنگال خرچنگ دریائی./ 5

6/ گرفتن خرچنگ لنگر کشتی را و بردن کشتی را با خود./ 6

7/ نزدیک شدن کشتی به سواحل جزایر وقواق و فرار مردم جزیره و آشنا شدن اهل کشتی با آنها و جنگیدن با دشمنان آنان و دزدیدن بچه های قریه به غلامی و ربوده شدن کشتی بوسیله غلامان./ 6

8/ شکستن کشتی در کنار جزیره ای در هند و نجات هفت تن بوسیله مرغی عظیم./ 9

9/ پیدا شدن جسد ماهی عظیمی در ساحل دریای عمان و عبور یک سوار از میان دو فک ماهی./ 11

10/ مشاهده کله ماهی در یمن که یک مرد به حدقه چشم او داخل شده از حدقه دیگر خارج می شد./ 12

11/ ضربت کله ماهی به بدنه کشتی و سوراخ شدن آن و ماندن سر ماهی در سوراخ./ 12

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 2

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

12/ مفقود شدن یک کشتی در دریا- پیدا شدن انگشتری یکی از

مسافرین آن در شکم یک ماهی صید شده./ 13

13/ همراهی ماهیان بزرگ با کشتی ها و رفتار مختلف آنها با کشتی./ 14

14/ گرفتار طوفان شدن یک کشتی در دریا- مشاهده آتش عظیمی از دور و رسیدن کشتی به آن مکان که جزیره ای بوده است و اسیر شدن مردان کشتی بدست زنان جزیره و آمیزش با آنها و کشف معدن طلا./ 15

15/ مشاهده آدمهای آبی بال دار در دریا و اسیر شدن عده ای از آنها بوسیله کشتی و پرواز آنها از کشتی به دریا و فرار در آب و باقی ماندن دختری جوان که پس از چندی طفلی به دنیا آورد و خود بعد از چندسال فرصتی به دست آورد و خویش را به دریا افکند و فرار کرد./ 23

16/ داستان ماهی ای که با یک قطعه از دنده آن پلی ساخته اند./ 27

17/ داستان مردی خبیث در کشتی و جستن ماهی از درون دریا به سوی او و دریدن شکم مرد با کله خود./ 28

18/ داستان خوابیدن لاک پشت عظیمی بر سطح آب دریا و لنگر انداختن کشتی در کنار آن به گمان اینکه جزیره ایست و توقف مردم کشتی بر پشت حیوان و غوطه ور شدن آن در آب./ 28

19/ داستان نوعی ماهی که از هر جهت شبیه بچه انسان بود و گوشت او را مردم بسیار دوست داشتند./ 30

20/ در دریاها ماهیانی وجود دارند شبیه به انسان برخی از شکارچیان با جنس ماده آنها درآمیخته نسلی به وجود آمده است شبیه انسان./ 31

21/ در دریاها نوعی ماهی وجود دارد بنام ظلوم که شبیه به انسان است و آلت تناسلی نر و ماده آنها نیز مانند انسان می باشد. از پوست ضخیم

آنها کفش می سازند./ 31

22/ ماهیانی در دریا هستند که همچون پرندگان زمین در هوا پرواز می کنند./ 32

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 3

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

23/ در دریای فارس گاهی شب هنگام از تصادم امواج عظیم دریا به یکدیگر منظره ای از دور پدید می آید همچون شعله های فروزان آتش./ 32

24/ در دریاها مار عظیمی است موسوم به تنین که با ابر به آسمان می رود و به زمین ساقط می شود- انسان و حیوان را می بلعد./ 32

25/ در ناحیه ای از هند مارهای گزنده و سمی فراوان است بادی که ازین ناحیه بوزد مسموم کننده است./ 33

26/ داستان مار عظیمی که همچون ستونی خشک بنظر آمده و هنگامی که اره بر پشت آن نهاده اند به جنبش درآمده است./ 34

27/ پیش بینی ناخدا طوفانی عظیم را و مجبور ساختن سرنشینان کشتی را به افکندن اسبابهای خود به دریا و به دست آوردن اسبابها پس از طوفان./ 35

28/ خالی شدن قریه ای از مردم بعلت پیدا شدن ماری عظیم که حیوانات را می بلعید./ 37

29/ داستان ماری که هر روز در جنگل فیلی را طعمه خود می ساخت و ماری کوچک یک وجبی که نیش آن کشنده و نفسش مسموم کننده می باشد./ 37

30/ داستان ماری که اگر نظر او به انسان بیفتد او می میرد و اگر نظر انسان به او بیفتد انسان می میرد و اگر هر دو به هم نظر افکنند هر دو تلف می شوند./ 39

31/ در نواحی وقواق عقربی است که چون گنجشک می پرد و گزشش کشنده است./ 40

32/ داستان شاه زنگیان آدم خوار که مسافرین یک کشتی او را دزدیده در عراق به غلامی می فروشند و اسلام آوردن شاه زنگی و فرار

او پس از چندسال و رجعتش به وطن خود و ملاقات دوباره او با همان مسافران./ 40

33/ غیب گوئی زنگی و درست درآمدن آن و غرق کشتی بوسیله یکی از حیوانات دریائی./ 48

34/ داستان ساقه پر مرغی که آن را بجای خمره آب بکار می بردند./ 49

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 4

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

35/ حکایت مرغی که از هند برخاست و در نواحی شیراز به بام خانه ای فرود آمد و آن خانه را درهم کوبید از گوشت او هر کس خورد مرد./ 50

36/ داستان مرغی که سنگ پشت را به هوا برده و بر روی سنگ می افکند و می خورد./ 51

37/ مورچه ای که آنرا در قفس نگه می داشتند و چون مرد بدن او را مومیائی کردند- خوراک او روزی دو من گوشت بود./ 52

38/ میوه درختی که صورت انسان دارد و در وزش باد صدا می کند./ 52

39/ داستان میمون ها که جلو قافله ها را می گرفتند و آذوقه می طلبیدند./ 53

40/ مردی که در کشتی با میمون ماده آمیزش کرده و میمون از او حامله شده است./ 54

41/ داستان برخورد میمون ها با مسافران کشتی در یک جزیره و کشف معدن طلا./ 56

42/ میمونی که به صاحبش در خانه خدمت می کند./ 62

43/ میمونی که پنج سال در یک دکان آهنگری کوره آتش می دمید/ 62

44/ داستان میمونی که برای صاحبش گوشت خرید و آن گوشت را قره قوش ربود و حیله میمون در دستگیری قره قوش./ 62

45/ داستان جوانی شهوت ران و معامله ای که یک میمون با او کرد./ 63

46/ حکایت عبهره کرمانی و نجات دادن کشتی را در دریا./ 68

47/ داستان محمد بن بابشاد و طریقه دیدن سواحل از دور./ 72

48/

حکایت رودی در چین که در نواحی آن کوه آهن ربا کشتی ها را به خود جذب می کند./ 73

49/ داستان عمران لنگ و طوفان دریا./ 74

50/ داستان کودکی که از آغوش پدر خود مردانشاه به دریا افتاد و زنده ماند./ 74

51/ داستان سعید فقیر و مرواریدی که از شکم ماهی نصیب او شد./ 76

52/ ترسیم صورت محمد بن بابشاد بوسیله پادشاه هند./ 77

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 5

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

53/ سرگذشت مردی که کشتی او در دریا غرق شد و به جزیره ای پناه برد./ 77

54/ داستان مرغی که مسافران گوشت او را خورده و موی بدنشان ریخته است./ 78

55/ وصف نوعی ماهی بال که نر و ماده آن تخم می گذارند./ 80

56/ مرغی که در جزیره مایط تخم خود را در آب می افکند و جوجه آن در میان آب باز می شود./ 81

57/ ساختن قایق با عدل هائیکه از گیاه انباشته شده است./ 82

58/ داستان کهنه هند که پرندگان را در هوا و زمین با افسون به دام می اندازند./ 82

59/ جادوگرانی که نهنگ های دریا را با افسون می کشند./ 83

60/ فهمیدن زبان کلاغ بوسیله مرد هندی./ 84

61/ سرگذشت بازرگان یهودی و خلیفه بغداد./ 85

62/ داستان مرد یهودی و فروش مروارید به شاه یکی از بلاد چین./ 88

63/ یکی از قبایل زنگیان بیضه مسافران را می کشند و نشانه شجاعت خود قرار می دهند./ 90

64/ خلیج سرندیب با نهنگان زیر آب و دزدان آدم خوار بر روی آب و ببرهای درنده در ساحل آن از خطرناکترین دریاها بشمار است./ 91

65/ داستان امیر هندی و طوطی و سوزاندن خود و کسانش در آتش./ 91

66/ طریقه گردش بعضی از شاهان سرندیب در

معابر با تخت روان./ 94

67/ مردم سندان بول را از آب دست و دهان پاکیزه تر می دانند./ 94

68/ بعضی از هنود اسافل اعضاء خود را در آب می شویند ولی از آلوده کردن آن با آب دهان اجتناب دارند./ 95

69/ وصول عوارض از کالا بوسیله شاه سرندیب در کنار ساحل./ 95

70/ افسون کردن مارها و معالجه مارگزیده بوسیله مرد مسلمان./ 95

71/ داستان رفتار با شخص مارگزیده و رها ساختن او بر روی آب./ 97

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 6

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

72/ پیرزنی در سرندیب که در کف رودخانه نشسته به انتظار طغیان آب./ 98

73/ در هندوستان اشخاصی که قصد خودکشی دارند به دیگران اجرت می دهند تا آنها را به آب افکنده غرق کند./ 98

74/ داستان بتی که هر هزار سال یک بار از یک جزیره به جزایر دیگر سیلان می رود./ 99

75/ حیوان کوچکی از جنس میمون که به انسان شباهت زیاد داشت./ 99

76/ زرافه ها و مورچه های عجیب جزیره لامری./ 100

77/ داستان طایفه ای که دم داشته و آدم خوارند./ 100

78/ در جزیره نیان قومی آدم خوارند که کله های انسان را برای ابراز شجاعت جمع می کنند./ 101

79/ در یکی از جزایر انسان را می خورند و کله اش را مانند پول وسیله معامله قرار می دهند./ 101

80/ در چند جزیره دیگر فقط دشمنان خود را می خورند و با گوشت او تنقلات و مزه شراب می سازند./ 102

81/ رفتار اهالی جزیره لجبالوس با مسافران و طریق معامله با آنها./ 102

82/ در نواحی کشمیر دره ایست مستقل و از آنجا الماس بدست می آورند./ 103

83/ داستان مسافرت اسمیعیلویه از کلد به عمان./ 104

84/ حکایت زنی که از پیرمردی بعلت آمیزش زیاد او شکایت داشت./ 105

85/

طول مسافرت از کلد به عمان./ 106

86/ باغ مصنوعی فغفور چین./ 107

87/ قبر داود سلیمان در جزیره اندمان و خوردن مردم آنجا مسافرین را./ 107

88/ داستان در یتیم./ 108

89/ شرح آبادانی جزیره زابج./ 110

90/ داستان کودکی که با گهواره به دریا غرق شد و سالم به دست آمد./ 110

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 7

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

91/ آمیزش ملوان کشتی با دختر در حالیکه برای نجات از غرقاب به دکل کشتی آویخته بودند./ 113

92/ جسارت یک ملوان با بت در صیمور و حکم قتل او بوسیله مفتی مسلمان./ 114

93/ داستان ورود امیر چینی به شهر با صد هزار ملتزمین رکاب./ 115

94/ داستان غرق یک کشتی./ 116

95/ ریختن عدلهای پنبه به دریا برای نجات کشتی و بدست آوردن آن در سال دیگر./ 118

96/ داستان خودکشی دو مرد در چاله ای که زیر پای خود را آتش افروخته و در بالا باهم نرد می باختند./ 118

97/ جنگ دو طایفه هندی و قرارداد بین غالب و مغلوب./ 119

98/ حکایت مردم یک شهرکه تمام شبکور بوده و طریقه رفت و آمد آنها در شب./ 120

99/ در یکی از شهرهای جزیره زابج هرکس عنبر می خرید و خارج می کرد حوادثی آنرا به جزیره برمی گردانید./ 121

100/ در زنگبار دشتی است که سالی یک بار طعمه آتش می شود./ 121

101/ داستان دزدان خنجرکش در هند./ 121

102/ داستان تاجر هندی که برای نجات فرزند و عائله خود از چنگ دزدان پول نداد و خانه و عائله خود را به آتش کشید./ 122

103/ رسم سوزاندن پیرمردان و پیرزنان در هند بالا./ 123

104/ رسم جلوس در حضور شاه کشور طلا و برهم زدن آن با حیله ای

که یک ناخدای پیر بکار برد./ 124

105/ داستان فرستادن رسولی از طرف اهالی سرندیب نزد پیغمبر اسلام و عمر خلیفه و علاقه مند شدن به مسلمانان./ 125

106/ حکایت حاکم صندابور و غورباغه./ 126

107/ افسون کردن نهنگ های خلیج و کشته شدن افسونگر بدست حاکم./ 127

108/ مجازات دزدی در هندوستان کشتن است./ 129

109/ سرگذشت یک زورق کوچک در زیر امواج خروشان دریا./ 129

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 8

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

110/ در هندوستان محترمین پشکل گاومیش را جمع آوری می کردند- خوردن گوشت حیوانات مرده./ 130

111/ در وصف استخر پادشاه چین و مرواریدهای کف استخر./ 130

112/ جزایر دیبجات که مرکب از سی هزار جزیره است./ 131

113/ به کار گماشتن فیل برای خرید آذوقه از بازار./ 131

114/ غرق یک کشتی و نجات عده ای از سرنشینان آن./ 132

115/ بازار اجنه در نواحی کشمیر./ 135

116/ داستان سنگهای گوناگون در چین./ 136

117/ از قله کوهی در یمن آبی جاری می شود که مبدل به کات کبود می گردد./ 136

118/ تفصیل درخت کندر و شکل و هیکل آن/ 137

119/ درختی که بر گلبرگ آن لا اله الا اله خوانده می شود./ 137

120/ خرچنگ های دریای صنف در خشکی مبدل به سنگ می شوند./ 137

121/ داستان سنگ زبرجد با پایه های طلای آن و نزاع سلاطین برای ربودن آن سنگ./ 138

122/ داستان تخم گذاری مرغی در سرندیب./ 138

123/ حکایت دزدی که حین پوست کندن او آواز می خواند./ 138

124/ مرغ سمندل در وقواق و تفصیل تخم گذاری و جوجه آن./ 139

125/ در جزایر وقواق حیوانی است که هم نر می شود و هم ماده./ 139

126/ در سفاله زنج حیوانی است به شکل سوسمار که نر و ماده آن دارای دو آلت تناسلی

از جنس خود می باشند./ 140

127/ در صیمور ماری به طول 40 ذراع نهنگی را بلعید./ 140

128/ ذکاوت مردم وقواق و بدجنسی آنها./ 141

129/ جنگ مردم وقواق با اهالی قنبله و یک سال مسافرت آنها./ 141

130/ در خلیج سریره خانه ها را بر روی آب می سازند و آنها را جابه جا نقل و انتقال می دهند./ 142

131/ کشتی هائی که به قصد سفاله زنج حرکت می کنند باد آنها را به ساحل شهر آدم خواران می افکند./ 143

132/ داستان مرغی که فیل را به هوا می برد و به زمین می افکند و می خورد./ 144

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 9

شماره داستان/ موضوع داستان/ صفحه

133/ کشتی رانی در دریای صفیو./ 145

134/ شرح جزیره سرندیب یا سیلان و مساحت آن و معادن مروارید و یاقوت و الماس./ 145

135/ داستان مردی از اهالی بصره که کشتی او در دریا غرق شده و او تنها نجات یافته و گرفتاری او به دست چوپانی عجیب الخلقه و مردمانی آدم خوار و مشاهدات او تا هنگام نجات و برگشت به وطن پس از چهل سال./ 146

136/ حکایت یکی از دریانوردان که از سریره به چین می رفته است و شرح غرق شدن زورق او./ 153

فهرست ها./ 157

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 11

مقدمه مترجم

در قرون اولیه اسلامی ایرانیانی که در سواحل جنوبی ایران و بنادر خلیج فارس می زیسته اند در مسائل دریانوردی و فن کشتی رانی اغلب مهارت و شهرت بسزائی داشته و برای تجارت و مبادله کالا بوسیله کشتی های بادی که خود می ساخته اند از بنادر ایران مخصوصا بندر سیراف که از بنادر مشهور عالم بوده است به مسافرتهای دریائی تا سواحل شرقی افریقا و سواحل جنوبی هندوستان و چین تا جزایر

ژاپون مبادرت می ورزیده اند. گاه امتعه خود را به تمام سواحل شرقی افریقا برده و از آنجا علاوه بر امتعه محلی غلامان و بردگان زیادی از سیاهان زنگباری برای فروش به بازارهای بصره و بغداد و غیره با خود می آورده اند و گاه از جهت مشرق به سرتاسر سواحل جنوبی هندوستان و مجمع الجزایر هند و سواحل جنوبی و شرقی چین تا مجمع الجزایر ژاپون- که به جزایر وقواق معروف بوده است- مسافرت کرده با منافع سرشار و پشت سر گذاشتن خطرات بی شمار از همان طریق به اوطان خود بازمی گشته اند.

درین مسافرتهای طولانی به سرزمین های عجائب و غرائب، از آنچه می دیده و یا می شنیده اند حکایات و داستانهای شگفت آوری نقل کرده اند

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 12

که در افواه باقی مانده و برخی از آنها را مورخین و مؤلفین اسلامی در تألیفات خود آورده اند.

از آن جمله است یک نفر دریانورد ایرانی به نام «ناخدا بزرگ بن شهریار رامهرمزی» که در نیمه اول قرن چهارم هجری می زیسته است . او کتابی تألیف کرده مشتمل بر حکایات و داستانهای عجیب و غریب که خود شخصا از زبان بازرگانان ایرانی و هندی و عرب و ملاحانی که در حدود ده قرن پیش ازین بین سواحل شرقی افریقا و ایران و هند تا جنوب چین و ژاپون رفت و آمد داشته اند، شنیده است.

داستانهائی که درین کتاب گردآوری شده عبارتست از حوادث و اتفاقات و مشاهدات عجیب و شگفت انگیزی که اغلب در هندوستان و دریای هند- چه در خشکی و چه در دریا- و جزایر هند رخ داده و یا مشاهده شده است، نام این کتاب را که بعدها به زبان عربی ترجمه

شده «عجایب الهند بره و بحره و جزایره» نهاده است.

مؤلف کتاب در سرلوحه تألیف خود می نویسد: خداوند عجائب و شگفتی های گیتی را به ده قسمت تقسیم فرموده نه قسمت آنرا به مشرق عالم بخشید و یک قسمت را به مغرب و شمال و جنوب عطا کرد. از نه قسمت عجائب مشرق هشت قسمت آن را به چین و هند اختصاص داد و یک قسمت را به باقی ممالک مشرق زمین.

نسخه فارسی این کتاب به دست نیامده و معلوم نیست در چه زمانی به عربی ترجمه شده است.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 13

نسخه خطی عربی آن در اسلامبول به دست دانشمند فرانسوی P .A .Van Der Lith (وان درلیت) افتاده است که او آن را در سال های 1886- 1883 میلادی با نسخه خطی دیگری که متعلق به دانشمند دیگر فرانسه مسیو شفرM .Schefer بوده مقابله کرده با کمک و دستیاری جمعی از فضلا و مستشرقین اروپائی تصحیح و بوسیله مارسل دویک M .Marcel Devik به زبان فرانسه ترجمه شده به انضمام یک مقدمه مفصل و فهرست های مختلف و چند تفسیر به قلم برخی از دانشمندان با متن عربی آن توأما به چاپ رسانیده است.

با اینکه بعضی از داستانهای این کتاب افسانه مانند و خیلی عجیب بنظر می رسد ولی مجموعه آن از نظر اینکه دارای اطلاعات بسیار مفید و ذیقیمتی از احوال طبیعی دریاها و اوضاع محلی و جغرافیائی بنادر و جزایر ممالک مختلف مشرق زمین و عادات و آداب و رسوم مردم آن می باشد بحدی مورد توجه و علاقه شدید هیئت های علمی اروپا و مستشرقین قرن نوزدهم میلادی قرار گرفته که با زحمات و تحقیقات و تتبعات

بسیار و با سالها صرف اوقات و تطبیق اسامی جغرافیائی مصطلح زمان با نقشه کامل سواحل شرقی افریقا و جنوب و مشرق آسیا که مخصوص این کتاب ترسیم گشته است. در ششمین کنگره جامعه شرق شناسان فرانسه مطرح و به چاپ و نشر آن مبادرت شده است.

(واندرلیت) دانشمند فرانسوی در مقدمه ای که نوشته است می گوید:

«چنانکه می دانیم در زبان کهنه و غنی عرب تألیفات گوناگونی در جغرافیای عالم وجود دارد که برخی از آنها دارای اهمیت بسیار می باشد، مخصوصا تألیفاتی که کمابیش جغرافیای تمام عالم یا قسمتی از عالم را توصیف کرده اند ...

با صرف نظر کردن از بعضی خطاها و مبالغه گوئیهای آشکار، به این تألیفات الهام بخش باید اعتماد داشت .. عالم فرهنگ از دانشمندانی که این گنجینه ها

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، مقدمه، ص: 14

را- چه بوسیله نشر متن عربی و چه به طریق ترجمه و انتشار آن- به ما شناسانده اند سپاسگزار است ».

*** نگارنده این سطور متن عربی داستانها را که بالغ بر 136 داستان است پس از مقابله با ترجمه فرانسه آن از روی یک نسخه چاپی بسیار کمیاب موجود در کتابخانه شادروان ملک الشعراء بهار با نثری ساده- همچون متن عربی آن- به فارسی ترجمه و به خوانندگان گرامی تقدیم می دارد.

ضمنا یادآور می شود که در خلال مطالب این کتاب به اسامی بلاد و جزایر و بنادری برخورد می کنیم که آن اسامی در نقشه های جغرافیائی امروز به هیچوجه دیده نمی شود. این بلاد و اماکن یا از بین رفته و یا تغییر نام یافته است همچون بندر ایرانی سیراف که بندر معروفی بوده است در ساحل خلیج فارس و ناخدایان ایران کشتی های خود را از ین بندر

به اکناف عالم روانه می داشتند این بندر آباد پس از طوفان قرن چهارم هجری بکلی منهدم و رفته رفته از صفحه زمین محو گردید و تا این زمان اثری از آن مشاهده نشده بود تا اینکه اخیرا باستان شناسان خرابه هائی از آن را در یکی از نقاط ساحلی خلیج فارس کشف کرده و از دل خاک بیرون آورده اند (به فهرست اماکن مراجعه شود) بنابراین تا جائیکه ممکن بوده است مکان آن بلاد و اماکن از روی نقشه منضم به کتاب تعیین و در فهرست اماکن توضیح داده شده است.

در خاتمه امیدوار است هرگاه سهو و خطائی درین اثر ازین بنده مشاهده شود مشمول عفو و اغماض خوانندگان محترم قرار گیرد.

تهران شهریور 1348 محمد ملک زاده

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 1

بسم اللّه الرحمن الرحیم ستایش می کنم خداوند صاحب عزت و جلال را که به قدرت کامله خود مردم روی زمین و تمام ملل و اقوام را گوناگون بیافرید، و در آنان خوی های مختلف و اشکال رنگارنگ پدید آورد، و به حکمت بالغه خود آنها را از حالی به حالی بگردانید، و صنایع شگفت به آنها بیاموخت و بنای خلقت را بر پایه ای مستحکم قرار داد و فرمود: اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ و آثار گوناگون و صنایع بدیعه خویش را در اقطار عالم، خشکی ها و دریاها، بریگانگی و توانائی خود گواه ساخت تا مایه عبرت ارباب بصیرت گردد. و محمد رسول اکرم را برای هدایت خلق و استوار ساختن دین حق در میان مردم مأمور فرمود. درود خدای بر پیامبر و دودمان او باد تا زمانی که برق می درخشد

و خورشید از مشرق طلوع می کند.

اما بعد خداوند تبارک و تعالی عجایب و شگفتی های جهان را به ده قسمت تقسیم کرد نه قسمت را به مشرق عالم بخشید و یک قسمت را به مغرب و شمال و جنوب عطا فرمود و باز از نه قسمت عجایب مشرق هشت قسمت را به ممالک هند و چین اختصاص داد و یک قسمت را به باقی ممالک مشرق زمین.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 2

قسمت اول

[داستان شماره]: 1

اما در هند- ابو محمد حسن بن عمرو بن حمویه بن حرام بن حمویه النجیرمی در بصره حکایت کرد و گفت: در سال 288 در منصوره بودم یکی از مشایخ موثق آنجا برای من حکایت کرد که مهروک پسر رایق پادشاه کشور (را) که بزرگ ترین پادشاهان ممالک هندوستان به شمار بود و حوزه حکمرانی او بین کشمیر بالا و کشمیر پائین قرار داشت، در سال 270 نامه ای به حاکم منصوره- عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز- نوشت و از او خواست که شریعت اسلام را برایش به زبان هندی شرح دهد.

عبد اللّه یکی از رجال تیزهوش و فهیم منصوره را که شاعر نیز بود و در بلاد هند پرورش یافته و به زبانهای مختلف هندی آشنائی داشت، و اصل او از عراق بود. احضار کرد و خواسته پادشاه (را) را با او در میان گذاشت و انجام تقاضا را از او خواست.

آن مرد قصیده ای ساخت و حاجت شاه را در آن بیان کرد و برایش فرستاد. چون قصیده را در حضور شاه خواندند بسیار تحسین کرد و به عبد اللّه نوشت صاحب قصیده را نزد او بفرستد عبد اللّه آن

مرد را به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 3

خدمت شاه فرستاد. مرد شاعر مدت سه سال در دربار شاه بماند سپس به منصوره بازگشت. عبد اللّه چگونگی احوال را از او پرسید.

آن مرد سرگذشت خویش را چنین شرح داد:

«هنگامی پادشاه را ترک گفتم که از قلب و زبان مسلمان شده بود اما از بیم اینکه کشورش را از دست ندهد و سلطنتش مختل نگردد مذهب اسلام را ظاهر نمی ساخت. روزی از من خواست که قرآن را برایش به زبان هندی تفسیر کنم، چنانکه خواست کردم تا به سوره (یس) رسیدم و این آیه را تفسیر نمودم: قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ چون این آیه را تفسیر کردم شاه که بر تخت زرین و مرصع به انواع جواهر قیمتی قرار داشت گفت معنی آیه را تکرار کن، چنان کردم، شاه از تخت بزیر آمد و به روی زمین که آب پاشیده شده و نمناک بود قدم زد آنگاه بر زمین افتاد و گونه خود را بر خاک نهاد و چندان گریست که صورتش گل آلود شد پس برخاست و روی به من کرد و گفت: این است معبود اول و پروردگار قدیم و یگانه بی نظیر. سپس فرمود برایش خانه ای بنا کردند و تنها در آن خانه می رفت.

ظاهرا می گفت برای انجام امور کشور در آن خانه خلوت می کند، اما در خفا عبادت خدای را بجا می آورد و نماز می گزارد بدون آنکه احدی از کار او آگاه گردد، و در سه نوبت ششصد من طلا به من عطا فرمود.»

[داستان شماره]: 2

هم او برای من حکایت

کرد که اهالی کشمیر بالا در هر سال عیدی دارند و در آن عید مردم در محلی جمع می شوند و خطیبی برای موعظه به منبر می رود. روزی خطیب بنا به عادت به منبر رفت و با خود کوزه ای

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 4

از گل ناپخته داشت و گفت: ای مردم مالک نفس خودتان باشید و اموال خویش را تا می توانید حفظ کنید. آنگاه کوزه گلین را بر آنها بنمود و گفت بر این ظرف گلین بنگرید که چون نگاهداری شده و حفاظت گشته است چهار هزار سال بر آن گذشته و هنوز باقی است.

[داستان شماره]: 3

ابو عبد اللّه محمد بن بابشاد بن حرام بن حمویه اهل سیراف از جمله ناخدایانی بود که به کشور طلا مسافرت می کردند. این شخص که در فن دریانوردی معروف و از مبرزین دریانوردان بشمار بود برای من چنین حکایت کرد که در اغباب سرندیب و در ناحیه بزرگی که موسوم به (ابریر) است شهر معظمی وجود دارد دارای بیش از سی بازار که طول هر یک از بازارها نیم میل است. در این بازارها انواع پارچه های نفیس و پربها که مشهور به پارچه غبیه است، یافت می شود.

این شهر در کنار رود بزرگی که به دریای اغباب می ریزد قرار دارد. مردم این شهر قریب ششصد بت بزرگ دارند غیر از بت های کوچک. وسعت این شهر در حدود چهار صد برید است . نزدیک شهر کوهی است که از زیر آن چشمه آبی جاری است. در دامنه آن کوه درخت عظیمی از مس و روی تعبیه شده است که دارای خارهای درشت مانند باب زن و جوال دوز می باشد. در برابر

این درخت هیکل بت بزرگی به صورت زنگی قرار دارد که چشمان آن از زبرجد تعبیه شده است.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 5

اهل این شهر در هر سال عیدی دارند که بر گرد این بت جمع می شوند و بر کوه بالا می روند. هرکس بخواهد به بت و معبود خود تقرب جوید در حال نوشیدن و آواز خواندن چند بار بت را سجده می کند آنگاه خود را از بالای کوه بر روی درخت مس می افکند و بدنش قطعه قطعه می شود. بعضی دیگر از روی کوه خویشتن را به مغز بر روی تخته سنگی که آب چشمه از زیر بت سیاه بر روی آن جاری است می افکند و در حال مغزش متلاشی می شود و به دوزخ و اصل می گردد.

[داستان شماره]: 4

از او شنیدم که در قنوج از بلاد هند زنانی هستند که فوفله (جوز هندی) را بین دو لب خود می گیرند و با یک فشار شدید آن را می شکنند.

[داستان شماره]: 5

مردویه بن زرابخت که یکی از کشتی رانهای چین و کشور طلا بود حکایت کرد که روزی در آبهای جزیره زابج کشتی می راند، از دور دو برآمدگی بزرگی را در دریا مشاهده کرد و کشتی را از بین آن ها عبور داد و با خود اندیشید که ممکن است دو کوه دریائی باشد که قله آنها در سطح آب نمایانند. همینکه کشتی از بین دو قله گذشت ناگهان برآمدگی ها در آب فرو رفت و ناپدید شد و معلوم گشت که آن دو برآمدگی دو چنگال خرچنگ دریائی بوده است.

از ابو محمد پرسیدم چنین داستانی را شنیده است؟ گفت من هم شنیده ام خیلی عجیب است و نمی دانم درین باب چه بگویم، همینقدر می دانم که در دریا خرچنگ های بسیار بزرگ و عظیم الجثه یافت می شود.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 6

[داستان شماره]: 6

دیگری از ناخدایان کشور طلا موسوم به اسمیعیل بن ابراهیم بن مرداس داماد اشکنین و معروف به اسمیعیلویه حکایت کرد که در یکی از مسافرت های کشور طلا نظر به حادثه ای که برای کشتی رخ داده بود کشتی را به طرف ساحل نزدیک لامری راندم و برای توقف در آن مکان لنگر بزرگ کشتی را به دریا انداختم اما دیدم کشتی توقف نکرد و همچنان راه خود را می پیمود، علت را ندانستم. به غواص کشتی گفتم طناب لنگر را گرفته به آب فرو رود و ببیند علت چیست، غواص همینکه خواست به آب فرو رود خرچنگ عظیمی را دید که در زیر آب لنگر کشتی را در چنگال خود گرفته و با آن بازی می کند و کشتی را با خود می برد. به مشاهده این احوال ملوانان کشتی

فریاد برآوردند و سنگ ها به دریا ریختند تا لنگر را از چنگ حیوان خلاص کرده به طرف دیگر دریا افکندند؛ وزن لنگر متجاوز از ششصد من بود.

[داستان شماره]: 7

یکی از ناخدایان برای ابو محمد حسن بن عمرو چنین حکایت کرد:

زمانی کشتی ای را به جزیره زابج می بردم، باد مخالف آن را به یکی از قراء جزایر وقواق برد، اهالی قریه همینکه ما را دیدند پا به فرار گذاردند و هرچه توانستند اسباب و اثاث خود را نیز با خود به صحرا بردند اهل کشتی هم چون به آن سرزمین آشنا نبودند و علت فرار اهالی را نمی دانستند از کشتی بیرون نیامدند به همان حال دو روز توقف کردیم بدون آنکه احدی نزد ما بیاید و کسی با ما گفتگو کند. عاقبت یکی از سرنشینان کشتی که

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 7

زبان مردم وقواق را می دانست دل را به دریا زده از کشتی بیرون آمد و به جانب صحرا شتافت، بین راه مردی را دید که بالای درختی خود را پنهان کرده بود، با او از در رفاقت درآمد و به نرمی سخن گفت و مقداری خرما به او داد آنگاه علت فرار اهل قریه را از او پرسید و گفت اگر راست بگوید در امان خواهد بود و جایزه ای نیز به او خواهد داد آن مرد گفت: چون مردم قریه کشتی و اهل آن را دیدند گمان کردند که قصد جان و مال آنها را دارند بدین جهت خود و رئیس قبیله فرار کرده به بیابانها و جنگل ها پناه بردند. آن سرنشین مرد را با خود به کشتی آورد. سه نفر از اهل کشتی

مأمور شدند که با او نزد رئیس قبیله رفته و پیغام گرمی برایش ببرند و او و قبیله اش را به کمک های خود اطمینان بخشند و نیز تحفه ای که عبارت از دو قطعه پارچه و مقداری خرما و بعضی اشیاء دیگر بود برای رئیس قبیله بردند. چون رئیس قبیله از مشاهده هدایا و شنیدن پیغام اطمینان حاصل کرد با تمام افراد قبیله به خانه های خود برگشتند و با اهل کشتی بنای معاشرت و معامله گذاردند و آنچه متاع در کشتی بود خریداری کردند.

بیست روز از این واقعه نگذشته بود که خبر رسید اهالی قریه دیگری با رئیس خود قصد حمله و نزاع با سکنه این قریه دارند. رئیس قبیله به مردم کشتی پیغام فرستاد که این جماعت قصد جدال و غارت اموال ما را دارند. زیرا آنها گمان برده اند که من از امتعه این کشتی نصیب وافری دارم. پس سزاوار است که با من کمک کنید و دفع شر آنها را از خودتان و من بنمائید.

روز بعد هنگام سپیده صبح دشمنان به قریه حمله کردند و به دروازه رسیدند. اهالی قریه با رئیس خود به دفاع و نزاع برخاستند.

کارکنان کشتی و مستحفظین و همچنین کلیه سوداگران و مسافران، خود را

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 8

آماده جدال نموده به کمک و همراهی اهل قریه قیام کردند.

در گرماگرم جدال، مردی از سرنشینان کشتی که اصل او از عراق بود از حجره خود بیرون آمد، ورقه کاغذ بزرگی که صورت حساب شخصی او بود از جیب بیرون آورد آنرا باز کرد و به طرف آسمان بلند نمود و با صدائی رسا کلماتی چند ادا کرد. چون نظر

مهاجمین به او افتاد در حال دست از جدال برداشتند و عده ای از آنان نزد او آمده گفتند: «ترا به خدا قسم می دهیم چنین کاری مکن ما می رویم و به شماها کاری نداریم به اموال شما هم دست نخواهیم زد.» آن دیگران نیز به یکدیگر می گفتند جنگ نکنیم زیرا اینها به سلطان آسمانها متوسل شده اند و دیری نخواهد گذشت که بر ما غالب آمده و تمامی ما را خواهند کشت. و باز همچنان نزد آن مرد تضرع می نمودند تا آنکه ورقه کاغذ را بست و در جیب گذاشت. آنگاه مهاجمین با عذرخواهی دست از آنان کشیده به قریه خود بازگشتند.

بدین صورت من و تمام اهل کشتی مالک الرقاب قریه و آنچه در آن بود شدیم و دوباره خرید و فروش را شروع کردیم، رئیس قبیله را نیز با خود همراه و مطیع ساخته با مکر و حیله اطفال آنان را می ربودیم و عده ای را با مقداری پارچه و خرما و غیره به غلامی درآورده به کشتی حمل می کردیم، بدین ترتیب نزدیک یکصد اسیر کوچک و بزرگ در کشتی جمع شد.

چهار ماه گذشت و هنگام بازگشت رسید. اسیران و غلامانی که دزدیده شده و یا خریداری شده بودند التماس می کردند: ما را نبرید بگذارید در شهر و خانه های خودمان بمانیم زیرا سزاوار نیست ما را از وطن خود دور ساخته بین ما و اهل و عیال ما جدائی بیندازید. ولی این حرفها در ما هیچ اثر نکرد و اعتنائی به آنها نکردیم.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 9

در این موقع ساکنین کشتی عبارت بودند از اسرا که بعضی محبوس و برخی در بند و

زنجیر بوده و اطفال آنها که آزاد بودند. پنج نفر از سرنشینان کشتی بر این عده گماشته شده بودند که هم مراقب کشتی بودند و هم غذای اسرا را ترتیب می دادند. بقیه اهالی کشتی در قریه بودند.

یک شب اسرا همدست شده به نگاهبانان خود حمله برده آنها را طناب پیچ کردند و در تاریکی شب کشتی را ربوده فرار نمودند.

همینکه صبح شد دیدیم کشتی در جای نیست و ما مانده ایم بدون هیچگونه اسباب و وسایل زندگی جز مختصر لوازمی که در قریه داشتیم.

روزها گذشت و هیچ اثری از کشتی پدیدار نشد، ناچار شدیم چند ماه در آن قریه بمانیم تا کشتی کوچک و محقری ساخته و با بدترین وضعی سوار شده به راه افتادیم.

[داستان شماره]: 8

احمد بن علی بن منیر ناخدا، اهل سیراف یکی از جمله ناخدایانی بود که در دریاها مسافرتها کرده نام و شهرت بسزائی یافته بود. یکی از معاریف هند در سرندیب برای او چنین حکایت کرده است: زمانی کشتی ای در دریا شکست و مسافرین آن غرق شدند مگر عده ای که بوسیله قایقی نجات یافته به یکی از جزایر نزدیک هند پناه بردند و مدتی را در آن جزیره گذرانیدند تا آنکه اغلب آنان در آن جزیره مرده و هفت نفر باقی ماندند.

در تمام مدتی که این اشخاص در جزیره بودند مرغ بسیار عظیمی را مشاهده می کردند که هر روز به جزیره فرود می آمد و می چرید و هنگام عصر پرواز کرده می رفت، روز دیگر نیز بهمان طریق به جزیره می آمد

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 10

و می چرید و بازمی گردید، اما هیچکس نمی دانست که آن مرغ به کجا می رود، این هفت نفر با

خود مشورت کردند و قرار گذاردند که هر روز به وقت پرواز مرغ یک نفر از آنان خویش را به پای حیوان آویخته و به مکانی که فرود می آید بروند و اضطرارا سرنوشت خود را به مرغ بسپارند، اگر آنها را به سرزمینی آباد و مسکون برد به مراد خود رسیده اند و هرگاه تلف شدند به سرنوشتی که انتظار آن را دارند واصل خواهند شد.

بنابراین قرار داد، یک نفر از آنان در میان درختی که مرغ بر آن می نشست مخفی شد و هنگام پرواز مرغ آهسته خود را به نزدیک او کشانید و به چالاکی خود را به پای مرغ آویخت و ران او را در بغل گرفت و پاها را به پنجه های حیوان پیچید، مرغ به سوی آسمان پرواز کرد و او را با خود از روی دریاها عبور داد، وقت غروب آفتاب بر کوهی فرود آمد، مردپای مرغ را رها کرد و از خستگی و رنج و تعب بسیار مانند جسم بی روحی به زمین افتاد و تا صبح به همان حالت در آن مکان بماند. صبح، هنگام طلوع آفتاب برخاست و به اطراف خود نظر انداخت چوپانی را دید که به چرانیدن گوسفندان خود مشغول است، به سوی او رفت و به زبان هندی اسم مکان را پرسید، چوپان گفت اینجا یکی از قراء هند است آنگاه قدری شیر گوسفند به او نوشانید و او را با خود به داخل قریه برد.

شش تن دیگر از پناهندگان جزیره بهمین طریق بوسیله مرغ عظیم الجثه بدین قریه انتقال یافته به رفیقان خود پیوستند و از این مکان خود را به یکی از بنادر هند که

محل آمد و شد کشتی ها بود رسانیده و با کشتی به اوطان خود بازگشتند و سرگذشت خویش را از شکستن کشتی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 11

و غرق مسافران و جزیره ای که در آن پناه برده بودند و نجات از آنجا بوسیله مرغ، حکایت کردند، مسافت بین جزیره و کوهی که با مرغ بر آن فرود آمدند متجاوز از دویست فرسنگ بود.

[داستان شماره]: 9

از ابو الحسن محمد بن احمد بن عمر سیرافی شنیدم که در سال 300 در دریای عمان ماهی عظیمی را دیده بود که جزر و مد دریا آنرا به ساحل انداخته و اهالی آنرا به کنار شهر آورده بودند. امیر احمد بن هلال با سواران خود برای تماشای حیوان آمده بود جمع کثیری از مردم نیز برگرد آن جمع شده بودند. عظمت این ماهی به حدی بود که یک نفر سواره از یک جانب فک داخل دهان او شده و از جانب دیگر خارج می شد.

طول حیوان متجاوز از 200 ذراع و قطر آن نزدیک پنجاه ذراع بود به قراری که می گفتند روغنی که از چشم این ماهی گرفته بودند به مبلغ ده تا پانزده هزار درهم فروخته شده بود.

و نیز از ناخدا اسمیعیلویه شنیدم که از این نوع ماهی در دریای زنج و اقیانوس سمرقند فراوان است که آن را ماهی وال می نامند. این حیوان در حمله به کشتی ها و درهم شکستن آن ولع بسیار دارد. هنگامی که ملوانان یک کشتی به حمله این حیوان دچار می شوند بنای فریاد و هیاهو گذارده چوبها و تخته ها به هم می کوبند و طبلها می نوازند تا بدین وسیله حیوان را از حمله منصرف سازند.

وقتی

که ماهی وال آب را به بالای سر خود پف می کند فواره ای به بلندی منار تشکیل می دهد که از دور مانند شراع کشتی نمودار است و هنگامی که بالها و دم حیوان در حین بازی از آب بیرون آید از دور چنین

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 12

به نظر می رسد که بادبانهای کشتی را افراشته اند.

[داستان شماره]: 10

از یک نفر عراقی شنیدم که می گفت: در یمن نزد دوستان خود کله ماهی ای را دیدم که گوشت آن تماما فروریخته و فقط استخوان باقی مانده بود و به قدری عظیم بود که یک نفر انسان با تمام قد بدون اینکه سرش را خم کند می توانست از یک حدقه چشم او داخل شده و از سوی دیگر خارج شود.

در سال 310 یک فک از این نوع ماهی را از دریای عمان برای مقتدر خلیفه بردند و هنگامی که می خواستند آنرا داخل عمارت کنند از در عمارت داخل نشد و ناچار شدند آنرا از پنجرا وارد سازند.

مرد عراقی می گفت: از چشمهای همین ماهی بیش از 500 پیمانه روغن گرفته اند.

[داستان شماره]: 11

ابو محمد حسن بن عمرو داستانی را که از بعضی دریانوردان شنیده بود برای من حکایت کرد که زمانی کشتی ای از عدن به جده مسافرت می کرد، مقابل زیلع ماهی ای چنان ضربتی با سر خود به کشتی زد که سرنشینان کشتی یقین کردند کشتی شکسته و سوراخ شده است، کارگران به عجله به سوی انبار آب کشتی روانه شدند تا به مرمت آن بپردازند اما هرچه تجسس کردند سوراخی در آن نیافتند، از این واقعه تمام متعجب شدند که با چنین ضربت شدیدی اندک اثری در کشتی پدیدار نگشت.

وقتی کشتی به جده رسید و آن را برای تعمیر به خشکی بردند

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 13

مشاهده کردند کله ماهی به بدنه کشتی فرو رفته و سوراخی را که ایجاد کرده است مسدود ساخته و چون حیوان قادر به نجات خود نشده بود بدن او از گردن جدا شده و کله اش همچنان در سوراخ کشتی باقی مانده

است.

همین شخص می گفت اغلب دیده است ماهیان بزرگی را که صید کرده و شکم آنها را باز کرده اند ماهیان کوچکتر در شکم آنها بوده و چون شکم این ماهیان را نیز شکافته اند ماهیان کوچکتری در شکم آنها یافت شده است. این مطلب می رساند که ماهیان دریا ماهیانی را می بلعند که آنها نیز بلعنده ماهیان دیگر بوده اند.

[داستان شماره]: 12

محمد پسر بابشاد پسر حرام روایت می کرد که زمانی از سیراف یک کشتی با جمعی کثیر و امتعه گرانبها به جانب بصره حرکت کرد.

مدت ها گذشت و از کشتی خبری نرسید، اضطرابی در شهر پدیدار گشت و مردم منتظر رسیدن خبری از دریا بودند تا اینکه روزی زنی چند دانه ماهی خرید هنگامی که مشغول تمیز کردن ماهی ها بود از درون شکم یکی از آنها حلقه انگشتری بیرون آمد. چون به نگین آن نظر انداخت دید انگشتری برادر او است که با کشتی مذکور مسافرت کرده بود. ناگاه بنای گریه و شیون گذاشت؛ خبر در شهر شایع شد و تمام کسانی که دوستان و خویشاوندانشان با آن کشتی مسافرت کرده بودند دچار غم و ماتم شدند.

طولی نکشید که خبر رسید کشتی در دریا شکسته و غرق شده و هیچیک از سرنشینان آن نجات نیافته اند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 14

[داستان شماره]: 13

دریانورد دیگری برای من چنین حکایت کرد که در نواحی یمن مشاهده کرده بود ماهی بزرگی کشتی او را در خط سیری که داشت همراهی می کرد بدون اینکه لحظه ای از کشتی عقب بماند و یا از آن جلوتر برود و در مدت دو شب و یک روز که کشتی متجاوز از 170 فرسخ راه پیموده بود لحظه ای از آن جدا نشد طول این ماهی برابر بود با طول کشتی و طول کشتی نیز پنجاه ذراع بود، هر ذراع مساوی است با طولی که از زیر بغل شروع و به سرانگشت وسطی منتهی گردد.

از ناخدا پرسیدم چه چیز موجب می شود که ماهیان بدینگونه کشتی ها را در مسافات زیاد همراهی می کنند؟ گفت علل آن مختلف است،

گاهی ممکن است ماهی ها به طمع گرفتن طعمه از کشتی با آن همراه می شوند و یا آنکه قبلا با یک کشتی غرق شده تصادف کرده و از آن برخوردار شده اند و چون کشتی دیگری را می بینند به همان طمع با آن به راه می افتند و در نتیجه به تعقیب کشتی ها معتاد و حریص می شوند.

گاهی هم ماهی ها کشتی ای را که می بینند از هیکل آن متعجب شده و آن را حیوانی گمان می کنند که نیمی از آن در آب و نیم دیگر در هواست و با این گمان با کشتی مأنوس شده و مدت زیادی پهلو به پهلوی کشتی حرکت می کنند و چون خسته شدند کشتی را رها کرده به راه خود می روند زیرا این حیوان آن صبر و شکیبائی را که در الاغ هست دارا نمی باشد.

هنگامی که سر کینه توزی و عناد با کشتی داشته باشد در لحظه خستگی و عقب ماندن از کشتی با خشم زیاد یک حمله شدید به کشتی می برد اگر کشتی توانست فرار کند سالم می ماند و الا باید به خدا پناه برد.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 15

بعضی از این ماهیان گاهی با جسارت به کشتی حمله کرده آن را سرنگون می سازند و هرچه در آن بیابند می بلعند زمانی هم بالعکس چون کشتی را دیدند فرار می کنند.

بطور کلی اختلاف طرز رفتار و معامله ماهیان بزرگ با کشتی بستگی دارد با اختلاف نقاط مختلف دریاها که ماهیان در آن نقاط زندگی می کنند از قبیل خط سیر مسافران و صیادها یا نزدیک سواحل آباد و پرجمعیت و یا نقاط دور از سواحل و جزایر یا مراکز دریاهای عمیق که از عالم خاکی

بدور باشند. دنیای اعماق اقیانوسها حقیقه دنیائی است غیر از این عالم فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.

[داستان شماره]: 14

ابو زهر برختی ناخدا، یکی از بزرگان سیراف بود و نزد هم کیشان خود- مجوسیان هند- به امانت شهرت داشت. سپس دین اسلام قبول کرد و به زیارت مکه رفت و زنی از زنان جزیره نساء را به زنی گرفت.

وی حکایت کرد که: مردی با کشتی بزرگ او همراه دیگر بازرگانان و مسافران روانه سفر دریا شد چون گذارشان به دریای ملاتو افتاد، و به سرزمین چین نزدیک شدند قلل کوههای آن را از دور می دیدند، ناگاه طوفانی وزیدن گرفت، تلاطم دریا مسافران را بی تاب کرد، باد کشتی را به طرف ستاره سهیل کشانید- هرکس در دریا به نقطه ای بیفتد که سهیل بالای سر او قرار گیرد فلاح و نجاتی برای او نیست- کشتی در امواج متلاطم دریا که به سوی جنوب جریان داشت گرفتار آمد و هرچه جلو می رفت امواج خروشان دریا از عقب کشتی بالا آمده در جلو آن سرازیر می شد، جریان امواج به قدری قوی و شدید بود که

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 16

هیچگونه باد تندی قادر نبود کشتی را از مسیر امواج برگرداند و کشتی همچنان در این جریان شدید به سوی ژرفای هول انگیز دریا رانده می شد.

همینکه ساکنین کشتی دریافتند که به طرف ستاره سهیل روانند و شب تیره و تاری آنها را در برگرفته است به کلی دست از جان شسته و از زندگانی خود ناامید گشتند، امواج عظیم دریا چندان مضطرب و پرهیجان بود که گاهی کشتی را به ابر برده و زمانی به قعر دریا فرو می برد، تمام شب را در

ظلمت و تیرگی مه غلیظ دریا گذرانیدند، چون روز برآمد هیچیک از مردم کشتی نتوانست روز را از شب ظلمانی تمیز دهد زیرا سیاهی دریا و مه بی پایان فضا و بادهای کدر و غبارآلود، عالم را چنان در نظر آنان تیره وتار ساخته بود که روز را از شب نمی شناختند.

چون بدین گونه روز آنها به شب تار مبدل شد و کشتی آنان را به سوی مرگ و فنا می برد و خویش را از هر طرف در چنگال طوفان های شدید و امواج سهمگین و دریائی هول انگیز گرفتار دیدند، باهم به وداع پرداختند و هریک بر وفق آئین خویش نماز گزارده آماده مرگ شدند.

دو شبانه روز بدین منوال گذشت، شب سوم از دور شعله های آتش عظیمی را در مقابل خود مشاهده کردند، ترس و وحشت فوق العاده بر آنان مستولی گشت، نزد ناخدا رفتند و بنای ناله و استغاثه گذاشتند و گفتند: ما غرق شدن در آب را از سوختن در آتش گواراتر می دانیم ترا به خدائی که می پرستی قسم می دهیم کشتی را در میان امواج دریا غرق کن تا ما از مشاهده جان کندن دوستان خود در آتش رنج نبریم.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 17

ناخدا جواب داد: شما باید بدانید که کلیه مسافرین و بازرگانان همیشه به مخاطرات و بلایائی دچار می شوند که این حادثه پیش آن خیلی سهل و ناچیز است، گذشته از آن ما ناخدایان وظیفه دار می باشیم که کشتی خود را تا زمانی که باقی است و به حادثه شومی دچار نشده است هیچ گاه در معرض خطر قرار ندهیم زیرا ما گروه رانندگان کشتی از روزی که قدم در کشتی گذاشته ایم رشته حیات ما

و مقدرات ما به مقدرات کشتی بسته شده است، زنده ایم تا کشتی سلامت است، و می میریم هنگامی که کشتی نابود شود. پس صبر و شکیبائی داشته باشید و خود را به خداوند بادها و دریاها بسپارید تا هرچه میل و رضای اوست درباره ما رفتار کند.

همینکه این سخنان را از ناخدا شنیدند و از انجام درخواست خود مأیوس گشتند بنای گریه و زاری و شیون گذاردند، چنان هنگامه ای برپا شد که فرمان های ناخدا برای عملیات نجات و بستن و بازکردن طناب ها به گوش هیچیک از ملوانان کشتی نمی رسید، تلاطم دریا و غرش امواج و نفیر باد و طوفان که در بادبان های کشتی پیچیده بود و بدتر از همه شیون و هیاهوی مردم نمی گذاشت که ملوانان فرمان ناخدا را شنیده به نجات کشتی قیام کنند، این اوضاع و زمام گسیختگی مردم و از کار افتادن اسباب و ابزار کشتی علاوه بر خطرات طوفان باعث دیگری برای غرق کشتی شده بود.

پیرمردی مسلمان از اهالی قادسیه اسپانیا در کشتی بود، این مرد هنگام براه افتادن کشتی و سوار شدن مسافران در میان ازدحام مردم و بدون اینکه ناخدای کشتی بداند خود را در کشتی انداخته بود و از بیم اینکه مبادا مورد مؤاخذه قرار گیرد تمام مدت را در گوشه ای دور از انظار می زیست چون اوضاع کشتی را بدین منوال دید و مشاهده کرد که مردم

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 18

خودشان دارند موجبات غرق کشتی و هلاک خویش را به دست خود فراهم می سازند و با طوفان و انقلاب دریا در فنای خود کمک می کنند انزوا را بیش از این جایز نشمرد و مصمم شد

که خود را در میان جمعیت آشکار سازد، پس از مکان خود بیرون آمد و به جمعیت متوجه شد و گفت: ای مردم چه می گوئید؟ آیا کشتی شکسته است؟ گفتند نه. آیا سکان کشتی خراب شده است؟ گفتند نه. آیا دریا شماها را گرفته است؟

بازگفتند نه. گفت: پس چه می گوئید؟ مردم گفتند: مثل این است که تو در این کشتی با ما نیستی و انقلاب دریا و تلاطم امواج و تیرگی هوا و ناپدید بودن خورشید و ماه و ستارگان را که راه نمای ما بودند نمی بینی و مشاهده نمی کنی که ما اکنون زیر ستاره سهیل قرار گرفته ایم طغیان دریا و طوفان هوا ما را محاصره کرده اند و بدتر از آن شعله های آتشی است که افق را فرا گرفته و ما داریم بطرف آن آتش رانده می شویم، با این حال غرق در دریا برای ما بسی بهتر از سوختن در آن آتش است ما از ناخدای کشتی تمنا کردیم کشتی را میان ظلمت در آب واژگون کند تا غرق شویم و هیچیک از ما هلاک دیگری را نبیند و این بهتر از آن است که در آتش سوخته و با چشم خود رنج و عذاب یاران خودمان را که در آتش سوزان جان می دهند نظاره کنیم.

پیرمرد گفت: مرا نزد ناخدا ببرید، چون که او را پیش ناخدا بردند به زبان هندی به ناخدا سلام کرد، ناخدا که از مشاهده این مرد ناشناس در عجب بود جواب سلام او را داد و از او پرسید تو کیستی؟ از بازرگانان می باشی یا از کسان آنها؟ زیرا ما ترا در میان مسافران خود هنگام سوار شدن به کشتی ندیده

و نمی شناسیم. مرد جواب داد: من نه بازرگانم و نه از کسان آنها. ناخدا سؤال کرد: پس تو کیستی و چه

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 19

کسی ترا به کشتی سوار کرده است؟ جواب داد: هنگامی که مسافران سوار کشتی می شدند من خودم را به درون کشتی انداخته در گوشه ای پنهان شدم. پرسید: در این مدت نان و آب از کجا به دست می آوردی؟

گفت: ملاحان کشتی هر روز ظرفی از برنج و سرشیر و سطلی آب برای ارواح خیر در مجاورت مکان من می گذاشتند و من از آن تغذیه می کردم.

و اما متاع من عبارت است از یک خیک خرما.

ناخدا از این مرد همچنان در تعجب بود از طرفی هم اهالی کشتی سرگرم شنیدن گفتگوی او با ناخدا شده از جنجال و هیاهو دست کشیدند.

کارکنان کشتی نیز از فرصت استفاده کرده فرمان های لازم را صادر کردند و ملوانان به اصلاح خرابی ها پرداختند، شراع کشتی و بادبانها مرتب شد و کشتی دوباره به اختیار درآمد و به راه افتاد.

پیرمرد از ناخدا پرسید: گریه و وحشت این مردم برای چه بود؟

ناخدا گفت: ندیدی که انقلاب دریا و طوفان هوا و ظلمت فضا چه به سر این مردم آورد؟ و امواج دریا چگونه ما را به سوی شعله های آتشی که سراسر افق را پوشانیده است می کشانید؟ به خدا قسم از وقتی که من در سنین کودکی با پدرم که تمام عمر خود را در کشتی گذرانیده، سوار کشتی شده ام تا امروز که هشتاد سال از عمرم می گذرد هرگز نشنیده ام که کشتی ای از این نقطه عبور کرده باشد و خبری هم از چنین مکانی نداشته ام

پیرمرد گفت: آقای ناخدا

مطمئن باش و نترس که خدای تعالی به قدرت کامله خود شما را نجات خواهد داد. اما آنچه را که در مقابل خود می بینید جزیره ای است که اطراف و سواحل آن را کوهها احاطه کرده و امواج عظیم اقیانوس حین برخورد به کوه های جزیره متلاشی شده و به دریا برمی گردد و شب هنگام چنین به نظر می رسد که آتش

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 20

هولناکی برافروخته اند و باعث ترس و وحشت مردم نادان می شود.

هنگام روز و طلوع آفتاب منظره آتش به کلی ناپدید گشته و آب نمایان می گردد این منظره آتش از اسپانیا نیز دیده می شود. من یک مرتبه از اینجا عبور کرده ام و این دومین دفعه است که به اینجا می آیم.

گفتار آن مرد موجب آرامش و نشاط اهالی شد و در سرتاسر کشتی اطمینان و خوشحالی برقرار گشت و هرکس به خوردن و آشامیدن مشغول شد، ترس و وحشت بکلی از میان رفت.

در این هنگام باد و طوفان نیز تسکین یافت و دریا آرامش خود را از سر گرفت. کشتی هنگام طلوع آفتاب به جزیره نزدیک شد. در آسمان صاف و هوای روشن، خشکی در انظار کشتی نشینان پدیدار گشت.

کشتی در محل مناسبی لنگر انداخت و تمام مسافرین از کشتی پیاده شده با خوشحالی فراوان روی شن های ساحل که از دیدار آن بی اندازه شادمان شده بودند به غلطیدن و آسایش مشغول شدند و در کشتی احدی باقی نمانده بود. ناگاه از درون جزیره جمعیت انبوهی از زنان- که خدا می داند عده آنها چقدر بود- سررسیدند و خود را به روی مردان کشتی انداختند به قسمی که هریک مرد به دست متجاوز از هزار زن

گرفتار شد. بدین قسم زنان جزیره تمام مردان را به طرف کوههای اطراف بردند و از آنان به جبر تمنای تمتع داشتند.

برای ربودن مردان میان زنان نزاع و کشمکش درگرفت و مردها به اختیار قوی ترین زنان درمی آمدند تا کار بدانجا کشید که مردها بر اثر ضعف و ناتوانی یکی پس از دیگری بدرود حیات گفتند، باز هم زنان دست از آنان نکشیده و خود را بروی نعش آنها می افکندند بدون

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 21

اینکه از بوی تعفن لاشه ها متألم شوند.

کسی که در میان مسافرین کشتی باقی ماند همان مرد اسپانیولی بود که در آن هنگامه زنان فقط یک زن به او دست یافته و در سپیده صبح او را در نزدیکی های دریا مخفی ساخته بود و برایش خوراک می برد.

چندی گذشت تا جریان باد تغییر کرد و باد از جانب جزیره به طرف نقطه ای از هندوستان که کشتی از آنجا به راه افتاده بود وزیدن گرفت. مرد اسپانیولی یکی از قایق های کشتی را که فلو نامیده می شد انتخاب کرد و شبانه آب و آذوقه کافی در آن جای داد. وقتی که زن از قصد او آگاه شد دست او را گرفته به مکانی راهنمائی کرد که معدن خاک طلا بود، زن با دست خود مقداری زمین را کاوید سپس هر دو باهم بقدری که می توانستند از آن خاک به قایق حمل کردند آنگاه سوار قایق شده پس از ده شبانه روز به همان بندری رسیدند که کشتی از آنجا به راه افتاده بود.

مرد اسپانیولی در آنجا سرگذشت کشتی و پیش آمد آن را برای اهالی نقل کرد، آن زن نیز همچنان با او زندگی

می کرد رفته رفته زبان او را یاد گرفت و به دین اسلام درآمد و چند اولاد برای او آورد.

روزی مرد چگونگی جزیره و زنانی که در آنجا بدون مرد زندگی می کردند از او پرسید، زن چنین حکایت کرد: ما زنان از اهالی کشور وسیعی هستیم که دارای شهرهای بزرگی می باشد و به آن جزیره احاطه دارند، مسافت میان هریک از شهرها تا جزیره سه شبانه روز راه است، تمام مردم کشور ما از شاه تا گدا آتشی را که شبها در جزیره مشاهده می شود، می پرستند و آن جزیره را خانه خورشید می نامند زیرا می بینند که خورشید از سمت مشرق آن برآمده و به سمت مغرب فرو

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 22

می رود بدین جهت گمان می کنند که خورشید شب ها را در جزیره می خوابد.

وقتی که صبح می شود و آن آتش ناپدید می گردد و خورشید طلوع کرده در آسمان اوج می گیرد همه می گویند: آن است، آن است! و همچنین هنگام غروب خورشید و ظاهر شدن شعله های آتش باز می گویند: آن است، آن است! و به عبادت و نماز به جانب آتش مشغول می شوند.

باید دانست که به خواست خدای متعال زنان کشور ما در شکم اول یک پسر می زایند و در شکم دوم دو دختر و به همین قسم تا آخر عمر، بدین سبب است که در این کشور عده مردان کم و عده زنان زیاد است و همینکه تعداد زن ها رو به فزونی می گذارد و می خواهند بر مردها غلبه کنند بلا درنگ کشتی هائی ساخته و هزاران زن را در کشتی ها سوار می کنند و می برند به جزیره و به خدای خود خورشید می گویند: خدایا! تو سزاوارتری که این

زنان را که خود خلق کرده ای نگاهداری کنی زیرا ما طاقت نگاهداری آنها را نداریم.

بدین طریق زن ها در جزیره می مانند و به تدریج می میرند. قبل از ورود شما هیچ شنیده و دیده نشده است که کسی را در جزیره و در میان زنان عبور افتد، حتی از نزدیک جزیره نیز کسی عبور نکرده است زیرا این جزیره در وسط دریای عظیم قرار گرفته و زیر ستاره سهیل واقع شده است و هیچکس قادر نیست به سوی جزیره آمد و شد کند و نیز کسی را جرئت آن نیست که جزیره را ترک کرده و از سواحل آن دور شود زیرا بیم آن است که در اقیانوس غرق شده و طعمه امواج دریا گردد و ذلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 23

[داستان شماره]: 15

ناخدا ابو زهر برختی حکایتی را که از خالوی خود ابن انشرتوا شنیده بود برای من چنین نقل کرد: خالوی من از پدر خود شنیده است که او گفته بود: من در کشتی بزرگی که متعلق به خود من بود مسافرت می کردم و به طرف جزیره فنصور می رفتم جریان باد ما را به خلیج کوچکی برد و ناگزیر شدیم در آن نقطه 33 شبانه روز توقف کنیم، در آنجا هوا راکد بود و باد از هیچ سو نمی وزید و ما در سطح دریای آرام و ساکت قرار گرفتیم، در آن نقطه دستگاه عمق یاب ما به کف دریا که هزار ذراع عمق آن بود نمی رسید جریان ملایم دریا بدون آنکه احساس کنیم کشتی را به میان جزیره هائی راند و به یکی از آن جزایر نزدیک شدیم. در ساحل جزیره زنهائی را

دیدیم که درون دریا مشغول شناوری و بازی بودند در حال نزدیک شدن به آنها اشارات دوستانه ای به آنها می نمودیم اما همینکه کشتی ما به آنها نزدیک شد تماما به داخل جزیره فرار کردند. پس از لحظه ای یک عده مرد و زن از سوی جزیره به طرف ما آمدند. این مردم به نظر خیلی زیرک و عاقل می نمودند ولی ما زبان آنها را به هیچوجه نمی فهمیدیم و مقصود خود را با اشاره به آنان می فهماندیم. آنها هم با اشاره به ما جواب می دادند. از آنها خواهش کردیم اگر غذایی دارند به ما بفروشند، جواب دادند داریم آنگاه رفته و مقدار زیادی برنج و مرغ و گوسفند و عسل و روغن و انواع دیگر

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 24

خوراکی و میوه برای ما آوردند ما نیز در ازاء آن آهن، مس، سورمه، اشیاء خرازی و پوشاک به آنها دادیم، باز با اشاره پرسیدیم مال التجاره ای برای فروش به ما دارند؟ جواب دادند چیزی نداریم جز بنده زر خرید گفتیم بسیار خوب آنها را بیاورید وقتی آنها را آوردند دیدیم بهتر و زیباتر از آنها در عمر خود ندیده ایم. تمام با خودشان خنده و شوخی و مسخرگی می کردند و آواز می خواندند، بدن هاشان نرم و لطیف بود بقدری سبک وزن و چست و چالاک بودند که گمان می رفت هرلحظه می خواهند به پرواز درآیند، سرهاشان کوچک بود و در زیر کتفشان آلت شنا شبیه به بال ماهی دیده می شد مانند آلت شنای سنگ پشت آبی، از آنها پرسیدیم این چیست؟ به ما خندیدند و گفتند تعجب نکنید تمام اهالی این جزیره بدین گونه آفریده شده اند و به آسمان

اشاره کردند یعنی خدای تعالی ما را بدین گونه خلق کرده است.

دیگر ما در این باب حرفی نزدیم و با خود اندیشیدیم که خوب فرصتی بدست آمده و خوب غنیمتی یافته ایم. سپس هریک از ما به مقدار متاعی که همراه داشتیم از آن بندگان خریداری کردیم و کشتی را از امتعه خود خالی ساخته بجای آن اسیر و آذوقه بار کردیم، هرچه می خریدیم باز می دیدیم بهتر از آن و زیباتر از آن را عرضه می داشتند.

خلاصه کشتی را از مخلوقی که چشم بهتر از آن را ابدا ندیده است مملو ساختیم چنانکه هرگاه کار به مراد ما انجام می شد خودمان و اعقابمان توانگر و بی نیاز می شدیم.

باری باد موافق به سوی مقصد ما وزیدن گرفت و کشتی عازم حرکت شد. اهل جزیره در طول ساحل ما را مشایعت کردند و گفتند ان شاء اللّه زودتر برخواهید گشت، این حرف کاملا موافق میل و آرزوی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 25

ما بود مخصوصا ناخدای کشتی طمع داشت که بار دیگر با کشتی خالی و بدون بازرگان به این جزایر بیاید و به همین قصد تمام شب را با عمال خود مشغول مطالعه آسمان و ستارگان بود و خط سیر کشتی را برای مراجعت خود با مواضع ستارگان منطبق می کرد و به خاطر می سپرد.

بالجمله در اولین روز بادهای موافق به بادبانهای کشتی درافتاد ما با کمال مسرت جزیره را ترک گفته به راه افتادیم. همینکه جزیره از نظر ناپدید شد بعضی از اسیران بنای گریه و لابه را گذاردند به طوری که گریه آنها باعث کدورت خاطر و دل تنگی ما گردیده بود ولی عده دیگری از آنها که ساکت

بودند به رفقای خود گفتند چرا گریه می کنید برخیزید تا باهم برقصیم و بخوانیم و شادی کنیم. با این حرف تمام اسرا برخاستند و بنای رقصیدن و خندیدن و آوازخوانی را گذاردند. این رفتار آنها مسرت و انبساط خاطر ما را نیز فراهم ساخت و به آنها گفتیم این رفتار شما خیلی بهتر از آن گریه و دل تنگی بود، آنگاه آنها را به حال خود گذاشته و هریک از ماها نیز به کارهای خود مشغول شدیم. همینکه اسرا ما را نسبت به خودشان غافل و منصرف دیدند فرصت را غنیمت شمرده و مانند ملخ های پران از کناره کشتی به درون دریا پریدند و کشتی همچنان بر روی امواج دریا به سرعت سیر می کرد و ما به فراریان هیچ دست رسی نداشتیم تا اینکه کشتی به قدر یک فرسنگ از آنها دور شد و ما هنوز صدای خنده و آواز و کف زدن آنها را در دریا می شنیدیم و دانستیم که آنها در برابر آشوب و انقلاب دریا قادر به همه گونه مبارزه و مقاومت می باشند.

باری چون کشتی نمی توانست به عقب برگردد لذا از دست رسی به آنها و گرفتار ساختن آنان بکلی مأیوس شدیم.

پدرم می گفت: بدین گونه تمام اسیرها را از دست دادیم مگر یک

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 26

دختر جوانی که او را در یکی از اطاقهای بزرگ کشتی حبس کرده بودم، پس از این واقعه همینکه داخل آن اطاق شدم دیدم آن دختر در تقلای آن است که کشتی را سوراخ کرده و خود را مانند رفقای خود به دریا افکند.

فورا او را گرفتم و بند کردم.

بالاخره به سرزمین هند رسیدیم و متاعی که باقی مانده

بود فروختیم و قیمت آن را بین خود تقسیم کردیم به هر نفری ده یک سرمایه اش عاید گردید.

چون آوازه مراجعت ما در شهر پیچید و از سرگذشت ما مردم آگاه شدند پیرمردی از اهالی همان جزایر نزد ما آمد و گفت: «مرا در کودکی از آن جزایر گرفته و به هند آورده اند و در این دیار مانده ام تا پیر شدم». سپس گفت: «جزایری که اتفاقات شما را بدانجا افکنده است به جزایر ماهی معروف است و من اهل آن دیار هستم، در قدیم مردان دیار ما با جنس مادینه نوعی از حیوانات دریا و همچنین زنان ما با نرینه آنها آمیزش کرده و در نتیجه موجوداتی به طبیعت پدران و مادرانشان به وجود آمدند که دارای وجه مشترک می باشند.

این قضیه در زمان های قدیم صورت گرفته است و ما به همان اندازه که در خشکی بسر می بریم در دریا نیز مدت زیادی می مانیم و علت همان سر مشترکی است که بین انسان و آن حیوان وجود دارد.»

اما آن دختری که در تصرف پدرم درآمده بود برای پدرم شش فرزند آورد که من ششمی آنها هستم و آن دختر مدت هجده سال نزد پدرم زندگی کرد در حالیکه همیشه در قیدوبند بود زیرا آن پیرمرد جزایری به پدرم گفته بود هیچ وقت او را آزاد نگذارد و الا فورا خود را به دریا افکنده و برای همیشه ناپدید خواهد شد چون که ماها در جدائی از آب

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 27

شکیبائی نداریم. پدرم هم نصیحت پیرمرد را کار بسته مادرم را همیشه در بند داشت، تا اینکه ماها بزرگ شدیم و پدر وفات یافت

و ما از قید و بند مادرمان- بدون اینکه از علت آن آگاه باشیم- متأثر بودیم. پس از مرگ پدر از نظر محبت مادری و حس مروت و مشاهده بیچارگی او، اولین کاری که کردیم بند را از او برداشتیم و آزادش ساختیم اما همینکه آزاد شد همچون اسبی سرکش در میدان مسابقه، پا به فرار گذاشت، ما نیز به دنبال او دوان شدیم ولی ابدا به او نرسیدیم، کسانی که در حین فرار به او نزدیک بودند به وی گفتند چگونه می روی و پسران و دختران خود را ترک می گوئی؟ او جواب داد: انشرتوا یعنی چه کاری می توانم برای آنها بکنم! این بگفت و خود را به دریا افکند و همچون ماهیان قوی در آب دریا شناور شد و ناپدید گشت. سبحان الخالق الباری المصور تبارک اللّه احسن الخالقین.

[داستان شماره]: 16

ابو محمد حسن بن عمرو ضمن حکایتی که در باب ماهیان دریا نقل می کرد گفت: یکی از صاحبان کشتی یک استخوان دنده ماهی برای ما آورده بود که ما مقدار پنج ذراع از قسمت ضخیم آن را بریده بجای پل بر روی نهری که جلو در باغ خودمان در جزیره داشتیم قرار دادیم.

طول باقی مانده آن بیست ذراع بود. هم او می گفت: در دریا یک نوع ماهی وجود دارد که هیچ یک از انواع دیگر ماهیان در مبارزه با او قادر به مقاومت نیستند. این ماهی خرطومی دارد که طرفین آن مانند اره دارای دندانه های تیز و برنده می باشد. چون به دشمن حمله کند او را با یک ضرب خرطوم خود به دو نیم سازد. وقتی این ماهی بمیرد یا آن را شکار

عجایب هند/ ترجمه محمد

ملک زاده، متن، ص: 28

کنند اهل محل خرطوم او را مانند اسلحه در جنگ ها بکار می برند، این سلاح از برنده ترین شمشیرها کارگرتر است.

[داستان شماره]: 17

یکی از کشتی رانان معروف حکایتی را که از یکی از شیوخ ناخدایان شنیده بود برای من چنین نقل کرد که روزی آن ناخدا با کشتی خود از بندر سیراف خارج شد و مردی را بنا به سفارش و توصیه اشخاص معتبری همراه خود می برد، این مرد اغلب روزها با یکی از مسافران کشتی به نزاع برمی خاست و او را به تهمت هائی ناروا متهم می ساخت و در این باب خیلی افراط می کرد. مسافر بیچاره چون غریب بود و مدافعی نداشت در برابر آن مرد ساکت بود. یکی از روزها که چند ساعتی از نزاع نگذشته بود ناگاه یک نوع ماهی که آن را کنعده می گفتند از دریا به سوی آن مرد منازع بیرون جست و با کله خود شکم او را درید و از جانب دیگر خود را در آب دریا افکند و ناپدید شد. عمال کشتی نعش مرد را کفن کرده به دریا افکندند.

[داستان شماره]: 18

درباره لاک پشت ها حکایات عجیب و جالبی شنیده ام که بعضی از آن را عقل باور نمی کند، از آن جمله ابو محمد حسن بن عمرو داستانی را که از یکی از شیوخ دریانوردان شنیده بود چنین نقل کرد: هنگامی که یک کشتی از سواحل هند به نقطه ای در همان نواحی مسافرت می کرد چنان طوفانی برخاست که کشتی از اختیار ناخدا خارج شد و از راه منحرف گشت و آسیب فراوان دید به قسمی که ناگزیر از توقف شد تا به مرمت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 29

کشتی بپردازند. اتفاقا در آن نقطه دریا به جزیره کوچکی رسیدند که در آن نه آب یافت می شد نه درخت و مجبور بودند در آن

جزیره چندی توقف کنند و به تعمیر کشتی بپردازند. پس محمولات کشتی را به جزیره منتقل کردند. مدتی گذشت تا کشتی تعمیر شد و هنگام حرکت فرا رسید و بارها را به کشتی بردند. روز حرکت مصادف با عید نوروز بود، برای انجام مراسم عید هرچه چوب خشک و برگ خرما و پارچه کهنه در کشتی داشتند به جزیره برده روی هم انباشتند و آتش جشن برافروختند. همینکه آتش شعله ور شد دیدند زمین جزیره در زیر پایشان به حرکت درآمد از این حالت مضطرب شدند و چون به کنار ساحل بودند جملگی خود را به آب افکندند و مشاهده نمودند که جزیره نیز در آب شناور شد، حرکت جزیره آب دریا را به تلاطم درآورد و نزدیک بود باعث غرق و هلاک مسافرین شود، عاقبت با زحمت زیاد و رنج بسیار خود را نجات داده به کشتی رسیدند.

بالاخره معلوم شد که این جزیره کوچک لاک پشت عظیمی بوده است که به سطح دریا آمده و بر روی آب آرام گرفته است و چون حرارت آتش به جسم او اثر بخشیده از جای جنبیده و راه دریا را پیش گرفته است.

او می گفت: لاک پشت های دریائی که از توقف طولانی در غارهای زیر دریا و کوه ها و جنگل های اعماق اقیانوس خسته و فرسوده می شوند در هر سال چند روز به سطح دریا آمده برای استراحت بر روی آب قرار می گیرند. و نیز می گفت در اعماق دریاها درختان و گیاهان گوناگون و عجیب، فراوان یافت می شود که از درختان و گیاهان روی زمین بسی عظیم تر و عجیب ترند، لاک پشت هائی که در این جنگل های دریائی زندگی می کنند گاهی بر روی آب آمده

در حال مستی و گیجی آرام می گیرند همینکه

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 30

بحال آمدند به شنا درآمده به زیر آب فرو می روند، و همچنین هنگامی که جنس نر با ماده خود می خواهد جفت گیری کند این عمل را بر روی آب انجام می دهد.

[داستان شماره]: 19

یکی از شیوخ دریانوردان برای ابو محمد حسن بن عمرو چنین حکایت کرد: در خلیج های کوچک نواحی سرندیب عبور می کردیم روزی به یکی از امرای آن نواحی وارد شدیم برای ما سفره گستردند و خوراک های الوان پیش آوردند در آن میان ظرفی بود مملو از گوشت پخته که در آن کله و دست و پا شبیه به کله و دست و پای اطفال دیده می شد، از مشاهده آن طبعم منزجر گشت و از خوردن دست کشیدم، امیر حالت مرا دریافت ولی چیزی نگفت.

روز بعد که به دیدن امیر رفتم به گماشتگان خود دستوری داد لحظه ای بعد ماهی ای حاضر ساختند که هرگاه به چشم خود تمام حرکات ماهیان را در آن حیوان ندیده و فلس و سایر خصوصیات جنس ماهی را در آن مشاهده نکرده بودم هر آینه می پنداشتم بدون شک آن حیوان بچه آدمی زاد است.

آنگاه امیر به من گفت: آن خوراکی را که دیروز تو از خوردن آن اکراه داشتی گوشت همین حیوان بود که در نزد ما از بهترین ماهیان است و گوشت آن لذیذترین و سریع الهضم ترین و بی ضررترین گوشت هاست.

از آن روز به بعد من در خوردن گوشت آن حیوان هیچ امساک نکردم.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 31

[داستان شماره]: 20

شخصی که به زیلع و کشور حبشه سفر کرده بود برای من حکایت کرد که در دریای حبشه یک نوع ماهی وجود دارد که صورت و بدن او شبیه است به صورت و بدن انسان و همچنان دارای دست و پا می باشد.

شکارچیان عزب و بیابان گردان فقیر که به سواحل دور از آبادانی و کوه ها و جزیره های خالی از بشر گذارشان افتاده

است، این نوع ماهی شبیه به انسان را دیده و با او درآمیخته و نسلی از آنان به وجود آمده است که به آدمی زیاد شباهت داشته هم در آب و هم در هوا زندگی می کنند. چه بسا آن ماهی که شبیه به انسان بوده است نتیجه اجتماع انسان با این نوع ماهی باشد که به مرور دهور بدین صورت درآمده اند. همچنان که از مجامعت انسان با بعضی از وحوش مانند یوز و کفتار و امثال آن میمون به وجود آمده و از تجمع خوک و گاومیش فیل ایجاد شده و از مقاربت سگ و بز خوک پیدا شده و از جفت گیری الاغ و اسب قاطر وجود یافته است هرگاه بخواهیم تمام اقسام حیواناتی که بدین سان به وجود آمده اند شرح دهیم باعث حیرت و تعجب خوانندگان می شود و ما نیز از مقصود خود که ذکر عجایب هند است دور می افتیم.

[داستان شماره]: 21

می گویند یک نوع ماهی به اسم ظلوم در دریاها وجود دارد که شبیه به انسان است و آلت تناسلی نر و ماده آنها نیز مانند آلت تناسلی نر و ماده انسان می باشد. پوست این ماهی ضخیم تر از چرم فیل است آن را شکار کرده پوستش را دباغی می کنند و از آن کفش می سازند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 32

[داستان شماره]: 22

می گویند نظیر و یا شبیه تمام پرندگان آسمان و جانوران روی زمین در میان ماهیان دریاها وجود دارد چنانکه خود من در خلیج ایله در بلاد شام ماهی کوچکی را دیدم که رنگ او شبیه بود به رنگ مرغ دارکوب که دائما از درون آب به فضا پرواز می کرد و باز در آب غوطه ور می شد.

[داستان شماره]: 23

دیگر از عجایب دریای فارس این است که گاهی در شب هنگامی که امواج دریا مضطرب شده و بهم برمی خورند و از تصادم باهم متلاشی می گردند همچون شعله های آتش به نظر می آیند به قسمی که مسافرین دریا گمان می کنند در دریای آتش سیر می نمایند.

[داستان شماره]: 24

حکایت کرده اند که در دریا مارهای عظیم الجثه و هولناکی وجود دارد که آنها را تنین می نامند. در فصل زمستان هنگامی که ابرهای غلیظ و متراکم، سطح دریا را فرا می گیرد این حیوان از اعماق دریا به روی آب آمده و در ابرهای متراکم داخل می شود زیرا در زمستان آب دریا گرم است و تنین به واسطه خنکی که در ابر احساس می کند در آن جای گرفته و محبوس می شود. سپس ابرها بر اثر وزش باد از سطح دریا بلند شده و تنین را با خود به آسمان می برند و آن را از این سوی افق به سوی دیگر سیر می دهند. پس از آنکه ابرها آبی را که در خود دارند فروریختند

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 33

و سبک شدند به صورت غبار درمی آیند و باد آنها را قطعه قطعه کرده پراکنده می سازد. در این حالت تنین در ابر، خودداری نتواند و به ناچار در دریا و یا در خشکی ساقط می شود. اگر اراده خداوند به آزار قومی تعلق گیرد آن حیوان خطرناک را به سرزمین آن قوم می افکند تا شترها و گاوها و اسب ها و سایر احشام آنان را در اندک زمانی ببلعد و مردان را نیز هلاک سازد و همینکه طعمه حیوان در آن سرزمین نایاب گشت می میرد و یا خداوند او را هلاک می کند.

بعضی از دریانوردان

و مسافران و بازرگانان برای من نقل کرده اند که آنها بیش از یک دفعه این حیوان را با آن هیکل سیاه و دراز در ابر دیده اند که از بالای سر آنها می گذشته است وقتی که ابرها از هم جدا می شدند حیوان پائین می آمد همینکه دم او از ابر خارج می شد و در هوا احساس برودت می کرد فورا خود را جمع کرده درون ابر پنهان می شد و از نظر غایب می گشت. فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.

[داستان شماره]: 25

ابو زهر برختی حکایتی از مارهای کشور هند که از یک نفر پزشک هندی اهل سرندیب شنیده بود برای من چنین نقل کرد: در سرزمین هندوستان سه هزار و یکصد و بیست نوع مار وجود دارد که بدجنس ترین آنها در زمین تاکا یافت می شود. هنگامی که باد از سوی سرزمین مارهای تاکا شروع به وزیدن می کند تمام حیوانات از پرنده و چرنده تا مسافت سه فرسنگ از اثر این باد مسموم و هلاک می شوند. بدین جهت اهالی تاکا در هر سال، جز روزهای معینی، در آن سرزمین باقی نمی مانند هر زمان که باد از جانب دریا بوزد در اماکن خود می مانند و زمانی که وزش باد از

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 34

ناحیه مارها وزیدن گیرد با شتاب به کشتی های خود سوار شده به سوی جزایر میان دریا فرار می کنند و همینکه وزش باد به پایان رسید دوباره به خانمان خود برگشته به کارهای کشاورزی و استخراج معادن مشغول می شوند زیرا تاکا سرزمینی است زرخیز و در آن کان های زر و سیم فراوان است در هر سال سیل های عظیم از جانب مشرق بدین سرزمین سرازیر شده برای اهالی عطریات

همراه می آورد.

[داستان شماره]: 26

(ناخدا علامه حکایت می کرد: هنگامی که طوفان شدیدی به کشتی او حمله ور شد خود را ناگزیر دید دگل کشتی را قطع کند و تمام محمولات کشتی را به دریا افکند به قسمی که هیچ چیز در کشتی نماند.) جز سرنشینان آن، عاقبت باد کشتی او را به خلیج کوچکی در ساحل یکی از جزایر بلاد بخم افکند، علامه و همراهانش در آن جزیره پیاده شدند. در جنگلی که از انبوه درختان متراکم بود مقدار زیادی چوب و تنه درختان را مشاهده کردند که از روزگاران قدیم روی هم انباشته شده بود، ناخدا و همراهان در اطراف جنگل به گردش مشغول شدند تا در میان چوبها و تنه درختان یکی را برای دگل کشتی انتخاب کنند اتفاقا نظرشان به یک تنه درخت صاف و بلند محکمی افتاد که از قدیم چوب های زیادی روی آن را پوشیده و برای دگل کشتی مناسب تر از آن ممکن نبود. ناخدا آن را اندازه گرفت و درازای آن را بیش از حاجت دید دستور داد با اره مقدار پنجاه وجب که مورد حاجت بود از آن جدا کنند. همینکه اره را به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 35

روی ستون گذارده و شروع به بریدن نمودند ستون حرکتی کرد و بنای خزیدن گذاشت و معلوم شد مار عظیمی است. کارگران از وحشت و اضطراب پا به فرار گذارده خود را به آب افکنده به کشتی خود پناه بردند و جان خود را از آن خطر رهانیدند.

[داستان شماره]: 27

محمد پسر بابشاد حکایتی را که از علامه نام برده شنیده بود برای من چنین نقل کرد: علامه از هندوستان از طریق دریا به

چین مسافرت می کرد. بامدادان هنگام نماز صبح برای تجدید وضو از جایگاه خود در کشتی فرود آمد همینکه به دریا نظر افکند بدون تأمل و تجدید وضو در حالی که مضطرب و متوحش بود بازگشت و به عمال کشتی فرمان داد فورا شراع کشتی را باز کنند. چنان کردند، باز گفت: هرچه در کشتی هست به دریا بیفکنید سپس به طرف آب دریا نزدیک شد باز هم با وحشت و ترس بازگشت و گفت: ای بازرگانان! در نزد شماها چه چیز گرامی تر است؟

آیا اموال خود را که هزاران مانند آن را می توان بدست آورد عزیزتر دارید یا جان خود را که مانندی برای آن نیست؟ بازرگانان جواب دادند:

مقصود تو چیست و چه اتفاقی افتاده است که بدین گونه سخن می گوئی؟

باد ملایم است و دریا آرام و ما نیز در پناه خداوند متعال سلامت می باشیم.

علامه باز آغاز سخن کرد و گفت: شماها خودتان شاهد باشید و سایرین نیز بین من و این بازرگانان شاهد باشند که من قبل از حدوث واقعه نصیحتی که لازم بود کردم و نپذیرفتند اکنون من شماها را به خدا سپرده و می روم. آنگاه به کرجی بان کشتی دستور داد تا کرجی را آماده ساخت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 36

خود و کسانش با آب و آذوقه در کرجی جای گرفتند همینکه خواست از کشتی دور شود بازرگانان فریاد برآوردند: کجا می روی برگرد آنچه بگوئی اطاعت می کنیم. ناخدا گفت: به خدا قسم که برنخواهم گشت مگر آنکه آنچه همراه دارید به میل خود و با دست خود به دریا افکنید.

بازرگانان امر او را پذیرفتند و آنچه اشیاء مهم و غیر مهم داشتند

به دست خود به دریا ریختند به قسمی که در کشتی جز آدم و آب و آذوقه چیز دیگر باقی نماند.

علامه برگشت و به کشتی داخل شد و به آنها روی کرده گفت:

اگر بدانید که امشب به شما و کشتی چه خواهد رسید هر آینه غسل می کنید و نماز می گزارید و در پیشگاه خدای خودتان توبه می کنید و از او طلب بخشایش می نمائید. مردم همچنان کردند.

همینکه شب فرا رسید خداوند درهای آسمان را باز کرد.

بادهای سیاه بین زمین و آسمان وزیدن گرفت امواج دریا را بلند کرده به روی زمین می ریخت و کشتی ها را در سواحل و در وسط دریا سرنگون می ساخت، کمتر کشتی بود که از این طوفان نجات یافته باشد. اما این کشتی که به الهام خداوند سبک شده و بارهای سنگین آن به دریا ریخته شده بود در آن طوفان و جوش و خروش دریا به روی آب باقی مانده و بر امواج کوه پیکر سوار می شد. ساکنین کشتی دست به دعا برداشته قرآن می خواندند و به سوی خدا تضرع و زاری می کردند، تا سه شبانه روز آب و نان از گلویشان پائین نرفت.

روز چهارم به امر خداوند باد آرام گرفت و دریا از خروش افتاد و به قدرت کامله الهی طوفان فرو نشست. ناخدا دستور داد قایق را از درون کشتی به آب انداختند و پاروزن ها در آن جای گرفتند و قایق پیشاپیش کشتی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 37

به حرکت درآمد و کشتی را هدایت می کرد، پس از یک شبانه روز به جزیره ای رسیدند، در ساحل جزیره مشاهده نمودند قطعات خرد شده کشتی هائی که بر اثر طوفان متلاشی گشته

با مقدار زیادی اسباب و مال التجاره که در نقاط دوردست غرق شده بود به وسیله امواج دریا جمع شده است.

پس از آنکه کشتی در آن مکان لنگر انداخت بازرگانان کالای خود را که به دریا افکنده بودند در آن میان یافتند و بلادرنگ تمام آن اشیاء را از آب گرفته به درون کشتی بردند و آنچه را که خراب و فاسد نشده بود با خود برداشتند، پس از آنکه اجساد غرق شدگان را نیز به خاک سپردند باد موافق وزیدن گرفت و کشتی به راه افتاد و مسافرین به سوی اوطانشان رهسپار گشتند همه سالم و بدون هیچ پیش آمد ناگواری به اماکن خویش رسیدند و از مال التجاره خود یک بر ده سود برده حمد خدا را بجای آوردند.

[داستان شماره]: 28

یکی از شیوخ دریانوردان به من گفت: در توابع صنف قریه بزرگی است که اهالی آن از ترس مار عظیمی که در آن قریه وجود دارد خانمان خود را ترک کرده به مکان دیگر مهاجرت نموده اند زیرا آن مار مهیب تمام دام های آنان را بلعیده و جمعی از اهالی را نیز خورده است مردم برای نجات خود از شر این جانور قریه را رها کرده از آنجا کوچ کردند. قریه رو به ویرانی گذاشت و دیگر احدی بدانجا برنگشت.

[داستان شماره]: 29

ابو محمد حسن بن عمرو داستانی را که از یکی از ناخدایان کشتی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 38

شنیده بود برای من چنین نقل کرد: روزی باد شدیدی کشتی او را احاطه کرد، ناخدا به خلیج کوچکی پناه برد یک روز و یک شب در آنجا توقف کرد، روز بعد اهل کشتی مار عظیمی را که عظمت آن با هیچ چیز قابل قیاس نبود مشاهده کردند که از خشکی داخل آب شده از خلیج عبور کرد و از ساحل مقابل به خشکی درآمد و به سرعت برق از نظر غایب شد، روز که به پایان رسید آن هیولای مهیب دوباره ظاهر شد و به طریقی که رفته بود از خلیج عبور کرده راه خود را در خشکی پیش گرفت و ناپدید شد.

پنج روز از این واقعه گذشت و آن مار همه روزه صبح به قسمی که گفته شد می آمد و از خلیج می گذشت و پایان روز برمی گشت و به جایگاه خود مراجعت می کرد. روز ششم ناخدا به کارکنان کشتی دستور داد به خشکی درآمده ببینند این جانور به کجا می رود.

عصر همان روز پس از مراجعت

مار یک عده از ملوانان به خشکی پیاده شده نزدیک یک میل راه جلو رفتند تا رسیدند به یک جنگل انبوهی که هوای آن بسیار مرطوب و زمین آن باطلاق و سطح آن پوشیده از مقدار زیادی دندان فیل- کوچک و بزرگ- بود. ملوانان فورا برگشته آنچه دیده بودند به ناخدا خبر دادند.

روز بعد ناخدا نیز همراه ملوانان به آن مکان می رود و پس از مشاهده آن احوال برمی گردد، از آن روز به بعد همه روز پس از مراجعت مار به مکان خود مقدار زیادی از دندانهای فیل را به کشتی حمل می نمایند و کشتی را از آن متاع پر می سازند به قسمی که ناگزیر می شوند به مقدار دندانهائی که حمل کرده بودند از اشیاء و کالای کم ارزش کشتی به دریا بریزند.

بالاخره کشتی پس از بیست روز توقف در خلیج به راه افتاد و از خلیج خارج گشت.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 39

عاقبت معلوم شد که آن مار عظیم هرروز به جنگل می رفته و فیل های جنگل را شکار کرده می بلعیده است به قسمی که فقط دندانهای آن حیوان باقی می مانده است!

روزی از اسمعیلویه ناخدا حقیقت این داستان را که در سال 339 شنیده بودم پرسیدم، او گفت این داستان را من نیز شنیده ام و کاملا صحیح است، در دریا مارهای گوناگون فراوان است اما در آب مارها صدمه زیاد نمی رسانند. مارهای خطرناک آنها هستند که در کوه ها و صحراهای خشک و بی آب و علف و دور از آب و آبادانی زندگی می کنند. در جبال عمان مارهائی وجود دارد که بمحض گزیدن آنا هلاک می سازند.

بین صحار که یکی از قصبات عمان است و

جبال یحمد موضعی است که در آن هیچکس عبور و مرور نمی کند زیرا در آن ناحیه محلی است معروف به محل مارها، می گویند در آن محل مارهائی وجود دارد که طول آنها یک وجب یا کمتر است، چون سواری از آن ناحیه عبور کند این مار خود را جمع کرده سرودمش را به هم متصل می سازد و با یک خیز خود را به سوار می زند اگر در آن حین بگزد فورا می کشد، نفسش انسان را کور می کند و سپس هلاک می سازد. هر مسافری که از آن راه عبور کند این مارها از هر طرف به او حمله می کنند و در تمام راه از او دست بردار نیستند. بدین جهت است که عبور از آن راه بکلی متروک گشته است.

[داستان شماره]: 30

یکی از اهالی منصوره که به مارکین سفر کرده بود برای من چنین حکایت کرد: از شهر مارکین تا ساحل بلاد الاو صدها فرسخ فاصله است

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 40

لهلوا ملک هند در آنجا اقامت دارد، در بعضی از کوههای آن مارهای کوچکی یافت می شوند خاکی رنگ دارای خالهای سیاه وقتی که این مار به انسان نظر بیفکند قبل از آنکه نظر انسان به او بیفتد آن مار فورا می میرد و هرگاه انسان به او نگاه کند قبل از آنکه مار او را ببیند انسان هلاک می شود و اگر نظر انسان و مار هر دو بهم بیفتد مرگ برای هر دوی آنهاست. این مار از بدجنس ترین مارهاست.

[داستان شماره]: 31

محمد بن بابشاد می گفت: در یکی از نواحی وقواق عقرب هائی وجود دارد که مانند گنجشک پرواز می کنند اگر انسان را بگزند فورا بدن انسان ورم می کند و بیمار می شود و پوست بدن می ترکد سپس می میرد.

[داستان شماره]: 32

از اسمیعیلویه ناخدا شنیدم هنگامی که او با جمعی از دریانوردان در سال 310 با کشتی به قصد عزیمت به قنبله دریای عمان را می پیمودند باد شدیدی کشتی آنها را به طرف سفاله زنج راند ناخدا می گفت همینکه نظرم به آن مکان افتاد دانستم که ما به سرزمین زنگیان آدم خوار افتاده ایم کشتی در آنجا متوقف شد و ما مرگ را برای خود مسلم دانستیم، غسل کردیم و به درگاه خدا پناه بردیم و از گناهان توبه نمودیم و هر کدام برای دیگری نماز میت بجا آوریم، طولی نکشید که قایق های زنگیان کشتی ما را احاطه کردند و به بندرگاه بردند ناچار در آنجا لنگر انداختیم و با سیاهان به خشکی پیاده شدیم، ما را نزد پادشاه خود بردند. شاه جوانی بود بسیار خوش خلق و نیکومنظر، حال و قصد ما را پرسید ما خود را به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 41

او معرفی کردیم و گفتیم که قصد کشور او و زیارت او را داشته ایم، گفت شما دروغ می گوئید قصد شما قنبله بوده باد شما را به کشور ما انداخته است گفتیم همین است که می گوئید غرض ما از این حرف برای خوش آمد شما بود. آنگاه گفت کالای خود را از کشتی بیرون آورید و به خرید و فروش بپردازید و هیچ بیم و هراسی نداشته باشید. ما چنان کردیم و بسته های کالا را باز کرده به معامله مشغول

شدیم. بازار معاملات ما بسیار خوب بود زیرا هیچ قیدی در کار ما نبود و هیچگونه عوارض و حقی از ما مطالبه نشد فقط مقداری از متاع خود را به شاه تقدیم داشتیم او نیز به همان مقدار بلکه بیشتر عوض به ما بخشید.

چند ماه در آن کشور ماندیم هنگام بازگشت به خدمت شاه شرفیاب شده اجازه عزیمت خواستیم، فورا اجازه داد، آنگاه کالاهای خود را بسته به کشتی حمل کردیم و کارها را مرتب ساختیم. همینکه خواستیم بادبانهای کشتی را برافراشته به راه بیفتیم شاه را از عزیمت خودآگاه نمودیم، شاه با جمعی از همراهان و غلامان خود با ما تا ساحل دریا آمد سپس در قایقها نشستند و ما را تا کنار کشتی مشایعت کردند. در آنجا نیز شاه به اتفاق هفت نفر از ملازمان خود به کشتی ما درآمد. همینکه من آنها را در کشتی خود مشاهده کردم با خود اندیشیدم که این شاه جوان در بازار عمان اقلا سی دینار ارزش دارد و هفت نفر غلامان او نیز 160 دینار و لباس هائی که در بر دارند بیست دینار می ارزد و اقلا سه هزار درهم از فروش آنها عاید ما خواهد شد و در این معامله هیچگونه زیانی نیست.

با این نیت فورا به ملوانان کشتی فرمان دادم شراعها را بکشند و لنگر را بردارند، اما شاه همچنان با ما مهربانی می کرد و به ما سفارش

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 42

می نمود که باز هم نزد او بیائیم و وعده می داد که اگر بازگردیم بیشتر از این به ما محبت و احسان خواهد کرد. ولی همینکه دید شراع های کشتی افراشته شد

و کشتی به حرکت درآمد قیافه اش تغییر کرد، گفت شما دارید می روید شما را به خدا سپردم و به طرف قایقها روان شد، فورا طناب قایقها را پاره کردیم و به او گفتیم با ما باش ما ترا به شهر خود خواهیم برد و در آنجا در ازاء محبت هائی که به ما کرده ای تلافی خواهیم کرد.

در جواب گفت: ای مردم! وقتی که شماها به خاک من قدم گذاشتید من دارای همه گونه اقتدار بودم ملت من می خواستند شماها را بخورند و اموال شما را بربایند چنانچه نسبت به دیگران همین رفتار را کرده اند ولی من نسبت به شماها نیکی کردم و هیچ چیز از شما نگرفتم، حال هم با همان نیت به کشتی شما آمده ام تا با شما خداحافظی کنم پس سزاوار است که حق گزار باشید و بگذارید من به مکان خود بازگردم.

ولی ما به حرفهای او ابدا اعتنائی نکردیم.

باد بنای وزیدن گذاشت و کشتی سرعت گرفت، ساعتی نگذشت که شهر از نظر ما ناپدید گشت، کم کم شب فرا رسید و کشتی به وسط دریا درآمد.

بدین قسم شب را به روز آوردیم در حالی که شاه و همراهانش به سایر اسیرانی که قریب دویست نفر می شدند ملحق شده بودند و با شاه همان رفتاری می شد که با سایر اسرا رفتار می کردیم. او نیز دهان از گفتار بسته و هیچ صحبتی با ما نمی کرد گوئی نه او ما را می شناخت و نه ما او را، تا اینکه به عمان رسیدیم و شاه را با کسانش در جزء سایر اسیران بفروختیم.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 43

چندسال از این داستان گذشت باز سفر قنبله پیش آمد.

دریای عمان را با کشتی سیر کردیم. اتفاقا در این سفر نیز باد کشتی ما را مانند سفر پیش به سفاله زنگبار انداخت و در همان نقطه که دیده بودیم متوقف ساخت. زنگیان همینکه ما را دیدند سوار قایقها شده و کشتی ما را محاصره کردند. این بار دیگر مرگ و فنا را برای خود مسلم داشتیم و از شدت ترس هیچکدام باهم صحبت نمی کردیم، کاری که انجام دادیم این بود که غسل کرده نماز مرگ بجای آوردیم و هریک باهم به وداع پرداختیم.

زنگیان سررسیدند و ما را گرفتند و به دربار شاه خود بردند، همینکه داخل شدیم دیدیم شاه عینا همان شاه سابق است که روی تخت خود نشسته و مثل این است که یک ساعت پیش ما از او جدا شده ایم. به محض اینکه چشم ما به او افتاد تعظیم کردیم و زمین ادب بوسیدیم در حالی که تمام قوا از بدن ما سلب شده بود و قادر نبودیم حرکتی به خود بدهیم و سر از زمین برداریم.

شاه به ما روی کرده گفت: بدون شک شما دوستان من هستید.

ولی هیچیک از ماها قادر به جواب گفتن نبود و تمام اعضاء بدن ما از شدت بیم می لرزید.

شاه دوباره به سخن درآمد و گفت: سرهاتان را بلند کنید من به جان و مال شماها امان دادم. بعضی سرها را از زمین برداشتند و برخی دیگر از ترس و خجالت نتوانستند سر بلند کنند تا آنکه به قدری لطف و محبت کرد که همه ما سرها را از زمین برداشتیم ولی از خجالت به روی او نظر نمی انداختیم.

چون از تأمین شاه اطمینان یافتیم و به حالت خود

بازگشتیم شاه

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 44

دوباره روی به ما کرد و گفت: ای خائنین! با آن همه محبت و نیکی هائی که درباره شماها کردم چگونه در ازاء آن چنان رفتاری را با من روا داشتید؟!

گفتیم ای پادشاه ما را ببخشید گفت شما را بخشیدم بروید و مانند سفر پیش مشغول معامله کالای خود بشوید، هیچ مزاحمتی برای شما نخواهد بود.

ابتدا ما حرف او را باور نداشتیم و گمان می کردیم حیله ای در کار است می خواهد ما کالا را از کشتی بیرون بیاوریم تا در خشکی آن را تصرف کند. عاقبت خواهی نخواهی رفتیم و آنچه مال التجاره داشتیم از کشتی به خشکی آوردیم مقداری هم اشیاء گران بها با خود بردیم تا به او هدیه کنیم ولی هدیه ما را رد کرد و گفت: شماها در نزد من ارزشی ندارید تا هدایای شما را قبول کنم، من اموال شما را با اموال خود آلوده نمی کنم زیرا دارائی شما تماما حرام است.

بالاخره ما مشغول معامله و خرید و فروش شدیم. هنگام بازگشت که رسید نزد او رفتیم تا اجازه حرکت و حمل کالای خود را تحصیل کنیم، بلادرنگ بما اجازه حرکت داد. ساعت حرکت باز نزد او رفتیم و گفتیم اکنون ما عازم حرکت می باشیم گفت بروید در امان خدا، گفتم: ای پادشاه تو به قدری بما محبت و نیکی کرده ای که ما قادر به جبران آن نیستیم و در عوض ما به تو ظلم و خیانت روا داشتیم حال از تو تمنا داریم بگوئی چگونه خلاص شدی و به کشور خود بازگشتی؟

گفت: وقتی که در عمان مرا فروختید خریدار من مرا به شهری برد

که آنجا را بصره می گفتند و چنین و چنان بود در آنجا نماز و روزه و مقداری از قرآن را آموختم سپس ارباب من مرا به دیگری بفروخت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 45

و او مرا به یکی از شهرهای شاه عرب برد که آن شهر را بغداد می نامیدند و از آنجا نیز چنین و چنان بود. در بغداد زبان عرب را یاد گرفتم و با کمال فصاحت حرف می زدم و تمام قرآن را بیاموختم و در مسجد با مردم نماز جماعت می گزاردم خلیفه بغداد را که المقتدر نام داشت دیدم. در آن شهر متجاوز از یک سال بماندم تا قافله ای از خراسان که بر شتران سوار بودند بیامدند، جماعت زیادی در آن قافله دیدم. پرسیدم اینان کجا می روند گفتند قصد مکه را دارند، پرسیدم مکه چه چیز است؟ گفتند خانه خدا در آنجاست و مردم به زیارت آن خانه می روند و تفصیل زیارت آن خانه را برای من حکایت کردند. با خود گفتم چه خوب است با این قافله به زیارت خانه خدا بروم و چون به احوال آقای خود آشنا بودم و می دانستم که نه خودش به زیارت خانه خدا می رود و نه به من چنین اجازه ای خواهد داد، صبر کردم هنگامی که قافله عزم رحیل کرد من نیز با آنها به راه افتادم و در بین راه به آنها خدمت می کردم و با آنها غذا می خوردم، به من دو دست لباس احرام دادند و مراسم زیارت را به من بیاموختند، خداوند نیز، اعمال حج را بر من آسان ساخت ولی از مراجعت به بغداد بیم داشتم و می ترسیدم که آقایم

مرا بکشد، بنابراین با قافله دیگری همراه شدم و به مصر رفتم. در بین راه به مسافرین خدمت می کردم آنها نیز مرا به مراکب خود سوار کرده و از آذوقه خود سیرم می ساختند تا آنکه به مصر رسیدم در آنجا رود بزرگی را دیدم که به آن نیل می گفتند پرسیدم این آب از کجا می آید؟ گفتند سرچشمه آن در زنگبار است پرسیدم در کدام یک از نواحی زنگبار؟ گفتند از ناحیه شهر بزرگی که اسوان نام دارد و در مرز سودان واقع است.

آنگاه ساحل رود نیل را گرفته روان شدم و از شهری به شهری

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 46

می رفتم و از مردم صدقه می خواستم و به من نان می دادند.

در سودان گرفتار طایفه ای شدم که مرا سخت رنج می دادند و تکالیف شاق به من تحمیل می نمودند که طاقت تحمل آن را نداشتم، از آنجا فرار کردم و گرفتار طایفه دیگری شدم که آنها مرا فروختند، از آنجا نیز فرار کردم. خلاصه، مسافرت من از مصر بدین منوال طی شد تا به یکی از شهرهای نزدیک زنگبار رسیدم در آنجا خود را مخفی ساختم و به طور ناشناس حرکت می کردم. از لحظه حرکت از مصر با آن مصیبت هائی که بر من گذشت آنقدر ترس و وحشت از جان خود نداشتم که در نزدیک کشور خود بدان گرفتار شدم، زیرا با خود می اندیشیدم که لابد بعد از من شخص دیگری بجای من نشسته و بر کشور مسلط شده و قشون مطیع او گشته اند و گرفتن کشور از او بسیار مشکل است و هرگاه من خود را آشکار بسازم یا یک نفر از وجود من در

کشور آگاه شود مرا گرفته به نزد او برده و هلاکم خواهند ساخت، یا جاسوس های شاه برای خوش آمد او سر مرا بریده به نزد او می برند تا بدین وسیله در نزد او تقرب جویند.

پس با ترس و وحشت زیاد به راه افتادم و به سوی شهر خود روان شدم شبها راه می رفتم و روزها مخفی بودم تا به کنار دریا رسیدم و به طور ناشناس به کشتی سوار شده شبانه به ساحل شهر خود پیاده شدم در آنجا به پیرزنی برخوردم و از او پرسیدم: آیا این پادشاه تازه شما با مردم چگونه رفتار می کند؟ جواب داد: ای فرزند به خدا قسم ما جز خدا، شاه و صاحبی نداریم. آنگاه قصه ربودن شاه خود را برای من حکایت کرد. من گوش می دادم و از حکایت او اظهار تعجب می نمودم مثل آنکه از جائی خبر ندارم.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 47

آن زن دنباله حکایت خود را گرفته گفت: پس از آن تمام اهالی کشور متفق شدند و با خود عهد کردند که تا از شاه خویش خبری به دست نیاوردند و از زندگی او مأیوس نشوند دیگری را به پادشاهی برنگزینند زیرا غیب گویان خبر داده بودند که شاه در یکی از شهرهای عربستان زنده و سلامت زیست می کند.

این اخبار را که شنیدم به شهر داخل شدم و خود را ظاهر ساختم و به طرف قصر خویش روانه گشتم، چون داخل قصر شدم خانواده خود را با همان وضعی که آنها را ترک کرده بودم مشاهده نمودم جز آنکه سر به زانوی ماتم نهاده در غم فراق من مبتلا بودند، سپس رجال دولت را ملاقات

کردم و داستان خود را برای آنان حکایت نمودم، همه از سرگذشت من متعجب شدند و از برگشتن من شاد و مسرور گشتند و دین اسلام را مانند من پذیرفتند. اکنون درست یک ماه قبل از ورود شما به این شهر است که من به کشور خود بازگشته ام و بسیار خوشحال و شادمانم که خداوند تعالی مرا و اهل کشور مرا به دین اسلام مشرف ساخته نماز و روزه و حج و حلال و حرام را به ما آموخته است و به مرتبه ای رسیده ام که تاکنون هیچ یک از افراد ممالک زنگبار به چنان مرتبه ای نایل نشده اند. بدین جهت من شماها را بخشیدم زیرا شماها وسیله اصلاح دین من شده اید فقط یک مسئله باقی است که از خداوند مسئلت دارم گناه آن را بر من ببخشاید.

من پرسیدم: اعلیحضرتا آن چه مسئله ای است؟ گفت: آن موضوع آقای من است در بغداد که من بدون میل و اجازه او به زیارت خانه خدا رفتم و دیگر به سوی او بازنگشتم. هرگاه آدم مطمئنی پیدا می کردم قیمت خودم را برای او می فرستادم و از او طلب بخشایش می کردم و اگر چنین شخص امین و معتمدی در میان شماها می بود آن پول را به وسیله شماها

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 48

می فرستادم تا به او برساند و ده برابر آن را هم به آن کسی می دادم که این امر را انجام دهد، اما افسوس که شماها همه تان متقلب و نادرست هستید.

آنگاه با ما وداع کرد و گفت بروید اگر باز هم نزد من بیائید رفتار من با شما بدین گونه خواهد بود که دیدید بلکه بیش از این هم

با شما نیکی خواهم کرد، به سایر مسلمانان هم بگوئید به سرزمین ما بیایند ما همه برادران مسلمان آنها می باشیم. اما دیگر شما را تا کشتی مشایعت نخواهم کرد، بروید به امان خدا. ما نیز با او خداحافظی کرده به راه افتادیم.

[داستان شماره]: 33

می گویند در بلاد زنگ بین کاهن ها غیب گویانی وجود دارند که در فن خود فوق العاده ماهر می باشند. یکی از ناخدایان کشتی برای ناخدا اسمیعیلویه چنین حکایت کرده بود: در سال 332 به زنگبار سفر کردم یکی از غیب گویان زنگی از من پرسید شما چند کشتی دارید؟

گفتم شانزده کشتی. گفت در دریای عمان پانزده کشتی شما سالم می ماند و یکی از آنها خواهد شکست و از سرنشینان آن سه نفر جان به سلامت درخواهند برد و پس از دچار شدن به مشکلات و بلایای بزرگی به وطن خود خواهند رسید.

ناخدا گفت: تمام شانزده کشتی در یک روز به راه افتادیم، کشتی من آخرین آنها بود که حرکت کرد من کوشش می کردم سرعت کشتی را زیاد کنم تا به آنها برسم. روز سوم از دور در برابر خود توده عظیم سیاه رنگی را در دریا مشاهده کردم که چون جزیره کوچکی بنظر می آمد، با آنکه مایل بودم تندتر حرکت کرده به کشتی ها برسم ولی به ملاحظه اجتناب از تصادف با آن توده از بازکردن شراع ها به طور کامل

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 49

خودداری نمودم باوجود این چون در آن نقطه دریا سرعت سیر کشتی بالطبع زیاد بود کشتی من مستقیما به طرف آن توده سیر کرد و ناگهان با آن تصادم نمود و فورا درهم شکست. چون توجه نمودیم دیدیم آن توده یکی از

حیوانات عظیم الجثه دریا بود که با دم خود ضربت شدیدی به کشتی زده آنرا متلاشی و غرق نمود. فقط من و پسرم و منشی به وسیله قایق از غرقاب نجات یافته به یکی از جزایر دیبجات افتادیم و شش ماه در آن جزیره بسر بردیم تا آنکه به وسائلی از جزیره خارج شده پس از تحمل شداید و سختی های بسیار خود را به عمان رساندیم در حالی که آن پانزده کشتی دیگر به سلامت و بدون هیچ حادثه ای سفر خود را به پایان رسانیده بودند.

[داستان شماره]: 34

حسن بن عمرو و دیگران حکایاتی راجع به عظمت پرندگان هندوستان و زابج و قمار و صنف و غیره که از نواحی هند است از بعضی پیران هندی شنیده و برای من نقل کرده بودند. اما مهم تر از آن را که خودم دیدم قسمت انتهای یکی از پرهای پرندگان بود که ابو العباس سیرافی به من نشان داد طول آن دو ذراع و گنجایش نه مشک آب داشت.

اسمیعیلویه ناخدا نیز برای من حکایت کرد که در یکی از شهرهای هندوستان و در نزد یکی از تجار معتبر آن شهر ساقه پر مرغی را دیده است که مانند خمره بزرگی آن را نزدیک خانه خود قرار داده و از آب مملو ساخته بود. من از این داستان تعجب کردم او گفت این مسئله در مقابل حکایت دیگری که شنیده ام تعجب ندارد. یکی از ناخدایان

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 50

زنگی می گفت در نزد پادشاه کشور سره ساقه پر مرغی دیده است که گنجایش بیست و پنج مشک آب را داشت!

[داستان شماره]: 35

ابو الحسن علی بن شادان سیرافی از قول یکی از اهالی شیراز حکایت کرد که در نزدیکی شیراز قریه ای است که مرغی باعث خرابی و انهدام آن شده است، ابو الحسن گفت از او پرسیدم چگونه یک مرغ باعث ویرانی قریه شده است؟ جواب داد: معروف است زمانی یک نوع پرنده عظیم الجثه ای روی بام یکی از خانه های قریه فرود می آید و چون بام تحمل سنگینی حیوان را نداشته فرو می ریزد و مرغ به درون خانه سقوط می کند، اهل خانه از مشاهده این حادثه به فریاد آمده فرار می کنند.

اهالی قریه چون خبر می شوند اجتماع

کرده به درون خانه می روند در آنجا مرغی را می بینند که از فرط عظمت حجره را پر ساخته است و چون جرئت و توان گرفتن و بیرون کشیدن آن را در خود نمی بینند به ضرب چوب او را خسته و ناتوان ساخته سپس او را می کشند و قطعه قطعه می کنند و گوشت آنرا بین اهل قریه تقسیم می نمایند به قسمی که به هر نفر هفتاد رطل می رسد، صد رطل نیز برای کدخدای قریه نگاه می دارند.

از قضا این خانه به کدخدا تعلق داشته که یک روز قبل از این واقعه به اتفاق سه تن از کسان خود برای انجام کاری نزد مالک قریه رفته بوده است، در همان روز اهالی قریه گوشت آن حیوان را پخته با عیال و اولاد خود می خورند روز بعد که سر از خواب برمی دارند جملگی بیمار می شوند.

کدخدا که به قریه بازمی گردد و از قضیه آگاه می شود خود و همراهانش به گوشت سهمی خویش دست نمی زنند، چهار پنج روز پس

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 51

از این واقعه تمام بیماران بدرود حیات می گویند حتی یکنفر از آنان باقی نمی ماند بدین جهت قریه خالی از سکنه می شود کدخدا نیز از آنجا مهاجرت می کند و قریه رو به ویرانی می گذارد و دیگر احدی به آن مکان قدم نمی نهد.

آنچه بر ما معلوم و مسلم گشت این بود که آن مرغ از پرندگان هندوستان بوده که جانور زهرداری را بلعیده و همینکه زهر در بدنش اثر می بخشد به آسمان بلند می شود و تمام شب پرواز می کند تا به این قریه می رسد و چون اثر زهر در او شدت می یابد و نیروی پرواز برایش باقی

نمی ماند به بام آن خانه ساقط می شود.

[داستان شماره]: 36

دیگری از دریانوردان می گفت که شنیده است در سفاله زنگ پرندگانی هستند که وحوش را با منقار یا چنگال خود از روی زمین ربوده به هوا می برند سپس آن را به زمین می افکنند تا بمیرد و درهم شکند آنگاه بر او فرود آمده او را می خورند.

خود من شنیدم در بلاد زنگ مرغ بزرگی وجود دارد که از هوا خود را بر روی سنگ پشت های بزرگ افکنده او را از زمین بلند می کند و به آسمان می برد و سپس آن حیوان را به روی کوه یا تخته سنگ های بزرگ رها می سازد تا درهم شکند آنگاه خود را بر او افکنده و می خورد.

می گویند این پرنده اگر به چنک بیاورد پنج یا شش سنگ پشت بزرگ را در روز بدان گونه شکار می کند اما همین حیوان چون چشمش به انسان بیفتد در دم فرار می کند و از خلقت زشت و قیافه کریه مردم آن سرزمین گریزان است.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 52

[داستان شماره]: 37

اسمیعیلویه ناخدا می گفت در نواحی علیای کشور زنگ معادن طلا وجود دارد که اغلب در زمین های شن زار یافت می شود. اهالی آن محل برای بدست آوردن طلا به کندن زمین های معدنی می پردازند. گاهی در حین کاوش زمین، به لانه هائی برمی خورند که مانند لانه مورچه دارای نقب ها و کنده هائی می باشد و از آن لانه ها مورچه های بسیاری به بزرگی گربه بیرون می آیند و اهالی آنها را تکه تکه کرده می خورند.

در سال 306 احمد بن هلال امیر عمان از جمله هدایائی که برای المقتدر خلیفه فراهم ساخته بود مورچه سیاهی بود مانند گربه که آن را در قفسی آهنین و پیچیده به زنجیر نهاده بود، این مورچه در راه نزدیک ذی جبله

مرد ولی جسد او را مومیائی کرده سالم به بغداد بردند و به نظر خلیفه و اهالی شهر رسانیدند. می گفتند خوراک این مورچه هر روز صبح و عصر دو لیور (هر لیور 500 گرم) گوشت بوده است که قطعه قطعه کرده به او می خورانیدند.

[داستان شماره]: 38

محمد بن بابشاد می گفت: از شخصی که به کشور وقواق سفر کرده بود شنیدم که در آن سرزمین درختی است بسیار عظیم دارای برگهای گرد و گاهی دراز، میوه آن درخت شبیه است به کدو اما بزرگتر از آن که به صورت انسانی ماند، هنگام وزش باد میوه ها به حرکت درآیند و از داخل آن صدائی برآید این میوه همچون میوه عشر پرباد است

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 53

همینکه از درخت چیده شود باد آن خارج می گردد و پوستی بجا ماند.

یکی از دریانوردان پس از مشاهده آن صورت ها هوس کرد یکی از آن میوه ها را چیده با خود ببرد ولی همینکه آنرا از درخت جدا کرد باد از آن خارج شده و پوست آن همچون کلاغ مرده ای در دستش باقی ماند.

[داستان شماره]: 39

از محمد بن بابشاد پرسیدم درباره میمون ها چه می دانی؟ او داستانهای زیادی راجع به این حیوان نقل کرد از آن جمله گفت: در نواحی صنفین و در سرزمین لامری و قاقله نوعی میمون وجود دارد در نهایت عظمت و بزرگی، هر طایفه ای از آنها رئیسی دارند که خلقت او از باقی افراد طایفه بزرگتر است. این میمون ها گاهی از جنگل بیرون آمده در جاده ها راه را بر مسافرین می بندند و به آنها آزار می رسانند تا آنکه طعمه ای از قبیل گوسفند و گاو و غیره از مسافرین بربایند.

دیگری برای محمد بن بابشاد حکایت کرده بود که با قافله ای از آن نواحی می گذشته است ناگاه به یک دسته از میمون ها برخورده که مانع عبور آنان شده بودند، مسافرین به ناچار با آنها بنای مبارزه را گذاردند ولی میمون ها از هرطرف بر آنها هجوم

برده لباسهایشان را پاره کردند و مشک های آبشان را دریدند و آنان را در صحرای خشک و دور از آب تشنه گذاشتند تا آنکه مسافرین مجبور شدند طعمه ای به آنها داده دفع شر آنان را بنمایند، ولی اکثر اهل قافله از بی آبی و تشنگی هلاک شدند مگر عده کمی از آنان که به آب رسیده و از مرگ نجات یافتند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 54

[داستان شماره]: 40

یکی از ملوانان که صاحب کشتی نیز بود برای محمد بن بابشاد چنین حکایت کرده بود: در سال 309 در کشتی یکی از ناخدایان به قاقله سفر می کردم، کشتی و بازرگانان به سلامت به مقصد رسیدند و کالای خود را به خشکی پیاده کردند و قسمتی از آن را به شهری که فاصله آن تا دریا هفت روز راه بود فرستادند و کشتی را به خلیج کوچکی که تا قاقله سه یا چهار فرسنگ فاصله داشت برده در پناهگاهی نگاه داشتند و در اطراف آن چوب های زیادی قرار داده و کشتی را به آن تکیه دادند، سپس مرا به پاسبانی کشتی گماشتند و پس از آنکه مقدار کافی خواروبار برای من گذاشتند همگی بدان شهر رهسپار شدند تا به خرید و فروش کالا مشغول گردند.

همینکه اهل کشتی از من دور شدند دیدم عده ای میمون در اطراف کشتی نمایان شده و سعی دارند راهی یافته به درون کشتی داخل شوند، من با سنگ به آنها حمله کردم و آنان را از کشتی دور ساختم، اما یک میمون ماده که دارای هیکل بزرگی بود خود را به کشتی رسانید من او را نیز با سنگ راندم و گمان کردم

که گریخته است غافل از اینکه او خود را از نظر من پنهان ساخته از گوشه و کنار کشتی بالا آمده بود، هنگامی که من مشغول خوردن نان بودم آن حیوان را در کشتی دیدم که به جانب من می آید، تکه ای نان به سوی او انداختم، نان را خورد و ساعتی نیز در کشتی بود سپس رفت و از نظر من غایب شد، همینکه شب فرا رسید همان میمون را دیدم که به طرف کشتی می آید و یک خوشه موز که تقریبا بیست دانه موز در آن بود در دهان دارد، مرا که دید فریاد برآورد من

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 55

نزدیک شدم و او را به کشتی آوردم، موزها را جلو من گذاشت من از آن خوردم. از آن لحظه دیگر مرا ترک نکرد گاه گاهی به جنگل می رفت و مقداری موز و میوه های دیگر برای من می آورد و شب ها در کشتی در کنار من می خوابید تا آنکه نفس من به او مایل شد و با او دفع شهوت می کردم پس از سه ماه که بدین گونه گذشت او را دیدم به سنگینی راه می رود و شکم خود را که بزرگ شده بود به من نشان می داد و با اشاره می فهمانید که از من آبستن است. از این بابت خیلی غمگین شدم می ترسیدم بازرگانان برگردند و با مشاهده این وضع رسوا شوم، شرمندگی زیاد باعث شد که قایق کشتی را به آب افکنم دگل و شراع و لنگر آن را نصب کنم، مقداری آب آشامیدنی و آذوقه در آن گذاشتم لباس و اسباب خود را نیز به قایق برده هنگامی که میمون غایب

بود سوار قایق شدم و کشتی بدون نگهبان را ترک گفته به دریای پر از خطر و حوادث هولناک داخل گشتم.

بیست و چند زام که در دریا پیش رفتم و از خطر رهائی یافتم به یکی از جزایر اندمان رسیدم و چند روزی در آن جزیره استراحت کردم، مشک ها را از آب شیرین پر ساختم. مقداری موز و میوه های دیگر بدست آورده و تمام حوایج خود را رفع نمودم. در آن جزیره احدی را ندیدم جز صیادانی که با قایقهای خود آمده در میان درختان فرود می آمدند.

باری دوباره به قایق نشسته راه دریا را پیش گرفتم در حالی که نمی دانستم کجا باید بروم و از چه راهی باید سیر کنم. بدینگونه قریب هفتاد زام راه رفتم تا به جزیره ای رسیدم که آن را بدفارکله می نامیدند،

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 56

در آن جزیره توقف کردم و از آنجا به کله رفتم. مدتی پس از خروج از آنجا به صاحب آن کشتی و مسافرینش برخوردم آنها سرگذشت خود را برای من نقل کردند و گفتند وقتی به ساحل دریا مراجعت کردیم میمون ماده ای در کشتی دیدیم که در همانجا یک یا دو بچه زائیده بود، صورت بچه ها شبیه به صورت انسان بود سینه شان بدون مو و دمشان کوتاه تر از دم سایر میمون ها بود. اهل کشتی یک دسته گمان بردند این میمون از ملوان کشتی آبستن شده و ملوان به وسیله قایق فرار کرده است زیرا هیچ چیز از اسباب های کشتی مفقود نشده بود جز همان قایق و لوازم آن. بعضی دیگر عقیده داشتند که میمون ملوان را کشته و قایق را هم عابرین یا

شکارچیان برده اند. خلاصه قضیه همچنان مشکوک ماند، میمون و بچه هایش را نیز از کشتی بیرون انداختند.

محمد بن بابشاد می گفت ملوانی که این داستان را برای او نقل کرده بود قوه بینائیش خیلی ضعیف بود علت را که سئوال کردم گفت:

ضعف چشم من از زمانی شروع شد که با آن میمون آمیزش کردم و توقف زیاد در دریا نیز باعث شدت آن گردید.

[داستان شماره]: 41

یکی از دریانوردان برای من چنین حکایت کرد: یک کشتی که در دریای عمان به جانب صنف سیر می کرد در دریا غرق شد، قریب ده نفر از سرنشینان آن که به وسیله یک قایق نجات یافته بودند بر اثر وزش باد به جزیره ای رسیدند که آن را نمی شناختند. ناگزیر به ساحل جزیره پیاده شدند و بقیه روز را با خستگی فراوان- که از مرارت های دریا حاصل شد.

بود و قادر به حرکت نبودند- در آن مکان گذرانیدند، پس از استراحت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 57

و رفع خستگی قایق را به ساحل کشیده در کنار آن شب را به روز آوردند. صبحگاهان به تفرج و گردش در جزیره پرداختند. در آن سرزمین آب های گوارا و نزهتگاه های مصفا و درختان انبوه و میوه های لذیذ مانند موز و نی شکر و امثال آن فراوان یافتند و تا می توانستند از آن میوه ها خورده و از آبهای شیرین و گوارا رفع عطش نمودند ولی از انسان اثری در جزیره مشاهده نکردند. آنگاه به مکان خود بازگشته قایق را به خشکی کشیدند و به چوبهای زیادی تکیه دادند سپس بر روی آن سایه بانی از برک موز و سایر درختان ساخته در کنار آن بساط خویش را گسترده رحل اقامت

افکندند.

پس از پنج شش روز ناگاه مشاهده کردند یک عده میمون به سوی آنان روانند و پیشاپیش آنها یک میمون قوی هیکل حرکت می کرد، میمونها نزدیک شده در برابر قایق ایستادند. از مشاهده آنان وحشت و اضطراب در میان مسافران پدیدار گشت و همگی به درون قایق پناه بردند، اما میمونها هیچگونه آزاری به آنها نرسانیدند، سردسته آنها مکانی را برای خود اختیار کرد و اتباع خویش را دسته ای به سمت راست و دسته ای به سمت چپ خود پراکنده ساخت و چنان می نمود که یک فرمانده تابین های خود را به زیر فرمان خویش قرار داده است پس از لحظه ای میمونها به گرد سردسته خود جمع گشته و بین خود اشاراتی رد و بدل می نمودند گوئی در باب مطلبی باهم سخن می گفتند، همینکه شب فرا رسید میمونها رفتند اما مسافران را ترس و اضطراب زیادی فرا گرفت و بیم آن داشتند که به دست این حیوانات کشته شوند، تمام شب را در این اندیشه بودند که چگونه خلاص شوند و بدین روزگار بد خود پایان بخشند زیرا خواربار خود را تمام کرده راه را هم بلد نبودند و هیچ طریقی برای نجات خود

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 58

نمی دیدند.

چون صبح شد یکی از میمونها نمایان گشت و در اطراف آنان گشتی زده و رفت، پس از لحظه ای با یک میمون دیگر برگشت و با اشاره چیزی را به او نشان داد. یکی از مسافرین گفته بود من میمونها را دنبال کردم تا داخل جنگل شدند ولی چون ترسیدم برگشتم و مدتی از روز گذشته بود که به رفقای خود پیوستم و آنچه دیده بودم برای

آنها نقل کردم.

روز بعد میمونها مانند روز قبل نزد ما آمدند سردسته آنها نزدیک قایق جای گرفت و اتباع خود را در اطراف خویش پراکنده ساخت.

پس از ساعتی که گذشت دو میمون دیگر آمدند در حالتی که هریک یک قطعه طلای درخشان در دست داشتند همینکه نزدیک شدند طلاها را در برابر سردسته افکندند آنگاه تمام میمونها جمع شده اشاراتی به هم کردند و تماما بازگشتند.

ما از قایق بیرون آمدیم و طلاها را برداشتیم. درخشیدن قطعات ضخیم طلا به قدری وجد و سرور در ما ایجاد کرد که تمام مصائب خود را از یاد بردیم.

صبح روز بعد باز یک میمون نمودار شد و در اطراف قایق گردش کرد و بازگشت. من به دنبال او روان شدم تا به جنگلی رسیده و از آن خارج شدیم، صحرائی را دیدم که زمین آن از شن سیاه پوشیده شده بود. در آن مکان میمون با چنگال خود مشغول کندن زمین شد من نیز به زمین نشسته و به تقلید او شروع به کندن زمین نمودم، ناگاه رگه های طلا نمایان گشت باز هم به کار خود ادامه دادم به حدی که سرانگشتانم خون آلود شد، آنگاه آنچه طلا به دست آورده بودم برداشتم و از همان

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 59

راهی که آمده بود برگشتم ولی در میان انبوه درختان جنگل راه را گم کرده ناچار شدم به درختی بالا روم و شب را روی درخت به سر برم.

چون صبح شد دیدم میمونها بنابر معمول می آیند همینکه از من رد شدند من نیز بر اثر آنها به راه افتادم تا آنکه دریا از دور نمودار شد، آنگاه باز

بر درختی بالا رفته شب را در آن به سر بردم. روز بعد پس از مراجعت میمونها از درخت به زیر آمدم و به رفقایم پیوستم. چون نظر آنها به من افتاد از خوشحالی بنای گریستن گزاردند و گفتند ما یقین کرده بودیم که تو تلف شده ای من داستان خود را برای آنها نقل کردم و طلاها را پیش آنان ریختم. از این پیش آمد غم و اندوه دیگری به ما دست داد زیرا برای حمل این ثروت فراوان وسیله کافی نداشتیم و بیم آن بود که اگر طلاها را با قایق حمل کنیم نظر به کوچک بودن آن در دریا غرق شویم به علاوه نمی دانستیم از چه راهی برویم. بالاخره همه متفق شدیم بر اینکه برویم به صحرا و مقدار دیگر طلا بدست آوریم و نزدیک قایق جمع کنیم و به خدا توکل جوئیم.

از آن پس روزهایی که میمون ها نزد ما نمی آمدند از صبح به جانب صحرا روان می شدیم و مقداری طلا از زمین بیرون آورده نزدیک قایق در زیر خاک دفن می کردیم. بدین منوال مدت یک سال به این کار مشغول بودیم تا اینکه مقدار زیادی طلا که وزن آن را نمی دانستیم جمع آوری شد. در این مدت میمونها بنا به عادت خود یک روز در میان پیش ما می آمدند. غذای ما در تمام مدت میوه های جنگل و شرب ما آب گوارای جزیره بود.

روزگار ما بدین سان می گذشت تا روزی کشتی ای را در دریا نزدیک جزیره مشاهده کردیم که عازم عمان یا بندر سیراف بود ولی طوفان

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 60

و بادهای شدید دریا آن را بدین مکان آورده بود در حالتی که

تمام بارها و مال التجاره آن را برای نجات از غرق به دریا ریخته بودند و بیشتر سرنشینان آن در زیر امواج خروشان دریا غرق و یا خفه شده بودند.

وقتی که جزیره را مشاهده کردند خواستند به خشکی پیاده شوند اما قادر نبودند. چون نظرشان به ما افتاد و قایق ما را در خشکی دیدند دو نفر از آنها طناب های کشتی را با خود به دریا افکنده و کوشش می کردند به ما ملحق شوند، ما نیز چون آنها را بدین حال دیدیم خود را با طناب های قایق به دریا انداخته همینکه به آنها رسیدیم سر طناب ها را به هم متصل ساختیم و آنها را به خشکی آوردیم سپس دو نفر از ما به سوی کشتی رفته داخل آن شدند و مشاهده نمودند که ناخدا و ملوانان کشتی و بعضی از بازرگانان از شدت رنج و خستگی فوق العاده ای که از خالی کردن کشتی از آب دریا بر آنان مستولی شده بود به حالت مرگ درآمده بودند و از کسان ما درخواست کردند که آنها را به خشکی پیاده کنند و در ازاء آن آنچه کالا و اسباب برای آنها باقی مانده است به آنان ببخشند. ناخدای آن کشتی گفت: برادران! ما را به خشکی برسانید و کشتی ما را به ملکیت خود قبول کنید کسان ما جواب دادند ما کشتی و اسباب آن را نمی خواهیم ولی شماها را به خشکی می رسانیم و شما فقط نصف کشتی خود را به ما واگذار نمائید. این تکلیف را با رضای خاطر پذیرفتند و در این باب قرارداد بسته شد و هریک اقرار دیگری را شهادت داد. سپس کسان ما گفتند

ما شرط دیگری نیز داریم و آن این که ما نصف کشتی را از کالای خود بار می کنیم و در آن نصف هیچکس با ما شرکت نکند و احدی مزاحم ما نباشد جواب دادند این شرط را هم قبول داریم. کسان ما اطمینان دادند که کشتی به قسمی بارگیری خواهد

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 61

شد که نه خسارتی متوجه آن شود و نه خطر غرق شدن در آن باشد.

صاحبان کشتی اظهار داشتند: بلی ما از این بی احتیاطی که کرده ایم و هنوز دچار مصیبت آن می باشیم تجربه آموخته ایم فعلا شما را به خدا قسم می دهیم که این نیمه جان ما را از این بلائی که گرفتارش شده ایم نجات بخشید.

در حال کسان ما خود را به آب انداخته و به خشکی درآمدند در همین هنگام میمون ها نیز سررسیدند همینکه دیدند ما طنابهای کشتی را برای آوردن آن به ساحل، می کشیم با ما درکشیدن طناب کمک کردند و کشتی به سرعت به ساحل رسید و سرنشینان درمانده آن با خوشحالی فراوان پا به خشکی گذاردند.

صبح روز بعد محل میوه های جزیره را به آنها نشان دادیم و تا توانستند از آن میوه ها خورده و از آب چشمه خود را سیراب ساختند و به تن های ناتوان خود نیرو بخشیدند.

روز دیگر میمون ها بنابر معمول با مقداری طلا آمدند و ما آن طلاها را به اهل کشتی تقسیم کردیم زیرا خودمان به قدر کافی از آن داشتیم. هنگام حرکت طلاهای خود را در نصف کشتی که به اختیار ما گذاشته شده بود بار کردیم. ناخدای کشتی نیز طلاها و اسبابهای خود و بازرگانان را در نیمه دیگر کشتی بار

کرده و توشه راه را از محصول جزیره برداشته همگی سوار کشتی شدیم، همینکه باد موافق وزیدن گرفت به راه افتادیم تا به هندوستان رسیدیم و هرکس آنچه را که سهم او شده بود برد. سهم طلای هریک از رفقای ما به یک ملیون و یکصد و چهل و چهار مثقال رسید. از آن زمان دیگر از بحرپیمائی بی نیاز شدیم- این حکایت عجیب یکی از نوادر حکایاتی بود که من در باب میمون ها شنیده بودم

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 62

[داستان شماره]: 42

شخصی برای من حکایت کرد که در قریه ای از قراء ... (کذا) میمونی را در خانه یکی از بازرگانان دیده بود که به ارباب خود خدمت می کرد در خانه را به روی واردین می گشود و پشت سر او در را می بست خانه را جاروب می کرد آتش زیر دیگ را می افروخت و در موقع لزوم هیزم بر آن می افزود و با دهان خود بر آن می دمید تا افروخته گردد مگس ها را از روی غذا می راند و ارباب خود را با بادزن باد می زد

[داستان شماره]: 43

از دیگری شنیدم در ظفار که یکی از شهرهای یمن است آهنگری میمونی داشت که در تمام روز در دکان او کوره او را می دمید و بدین گونه پنج سال در خدمت او بود. هم او می گفت چندین سفر که بدان مکان رفتم همان میمون را نزد آهنگر می دیدم.

[داستان شماره]: 44

دیگری می گفت: میمونی در خانه مردی از اهالی یمن بود.

مرد گوشتی را که از بازار خریده بود به خانه آورد و به میمون سپرد تا از آن حفاظت کند، ازقضا لاشخواری از هوا نازل شد و گوشت را از برابر میمون ربود و به هوا برد میمون متحیر و سرگردان ماند. در آن خانه درختی بود، میمون به آن درخت بالا رفت و در قله آن سرش را به زیر و سرین خود را به هوا نگاه داشت دو دست را نیز به دو طرف سرین

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 63

قرار داد. لاشخوار سرین سرخ او را قطعه دیگر گوشتی که ربوده بود گمان کرد و فورا بر آن فرود آمد میمون در حال او را با دو دست خود گرفت و از درخت به زیر آورد و در زیر تغاری محبوس ساخت و شیئی سنگین بر روی آن نهاد. چون مرد به خانه بازگشت گوشت را نیافت به جانب میمون رفت تا او را تنبیه کند میمون فورا به سوی تغار دوید و لاشخوار را از زیر آن بیرون آورد، مرد فهمید که چه واقع شده است لاشخوار را گرفت پرهایش را کند و بر درختش بیاویخت

[داستان شماره]: 45

راجع به میمونها داستانهای شیرین بسیار است از جمله پیرمردی اهل اصفهان که مسافرتهای زیاد کرده بود حکایت کرده است که سفری به بغداد می رفت و در راه همسفرهای زیاد داشت، در میان آنها جوانی بود در قوت و صلابت همچون قاطر، پیرمرد بنابر عادت خویش شبها در کنار کالایش بیدار می نشست و هیچ نمی خوابید مگر بر روی شتر هنگام حرکت قافله.

یکی از شبها

که پیرمرد بیدار نشسته بود دید آن جوان عزب به بالین یکی از شتربانان رفت و بر پشت او نشست تا با او خطائی مرتکب شود، شتربان بیدار شد و بر او خشمگین گشت و او را به زیر انداخته مانند چرمی که دباغی کنند او را به شدت درهم مالید. جوان گیج و مدهوش به مکان خود بازگشت، چون بحال آمد و شتربان را خفته دید دوباره به سوی او رفت شتربان باز بیدار شد و او را به زیر انداخت و سخت تر از اول گوشمال داد، جوان برگشت در حالی که رمق در بدن نداشت، چون لحظه ای آرام گرفت و به خود آمد برای سومین بار به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 64

سوی شتربان رفت و شتربان همان رفتاری را با او کرد که در دو دفعه دیگر کرده بود این مرتبه جوان از شدت رنجی که برده بود خود را به روی زمین می کشید تا به مکان خود بازگردد، شتربان به او گفت به خدا قسم اگر دوباره برگردی شکمت را خواهم درید.

پیرمرد می گفت: چون من این وضع را مشاهده کردم و تهدید شتربان را شنیدم با اینکه او را بی تقصیر می دانستم دلم به حال چنان جوانی نیز می سوخت که به دست او کشته شود. چون به حال آمد او را به سوی خود خواندم و به او گفتم فرزند! چه چیز تو را امشب به چنین رفتاری وادار نموده بود؟ حال که از دست این شتربان سالم جستی بر حذر باش که به دست او کشته نشوی و اندکی خودداری کن. جوان گفت: پدر! به خدا قسم چندین شب

است که آتش شهوت در درون من چنان شعله می زند که قادر نیستم تا صبح چشم برهم نهم و تحمل رنجی که امشب از این مرد دیدم برای من بسی آسان تر از تحمل فشار شهوت می باشد. به او گفتم ای فرزند از اینجا تا بغداد (مدینه السلام) دو منزل راه بیشتر نیست وقتی به شهر رسیدیم موجبات فرونشاندن آتش شهوت تو را فراهم خواهم ساخت.

پیرمرد می گفت: در بقیه مدت مسافرت تا بغداد به آن جوان نصیحت می دادم و مواظب او بودم چون به بغداد رسیدیم برای او بسیار نگران بودم و با خود گفتم این مرد جوان و غریب است و تاکنون به شهر بغداد سفر نکرده است از کجا که اگر چشمش اتفاقا به زنان خانواده خلیفه یا وزیران او بیفتد همان رفتاری را که با شتربان کرد با آنها نکند و همین کردار باعث هلاک او نشود. بنابراین او را از خود دور نساختم در شهر منزلی گرفتم و او را با خود هم منزل ساختم پس از آنکه کالای

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 65

خود را در مکان امنی گذاشتم جوان را با خود برداشته به راه افتادیم و به نزد دلاله ای رفتیم تا زنی را برای تسکین شهوت او پیدا کنم، در حین عبور از کوچه ای ناگاه دیدم جوان ایستاد و به من گفت: الآن زن زیبائی را نزدیک این پنجره دیدم که صورتش مثل خورشید می درخشید من همان را می خواهم، من او را از این خیال منع کردم اما او نشنید و در حال به روی زمین نشست و گفت من الآن می میرم! با خود اندیشیدم که این جوان

را من در بیابان ها حفظ کرده ام حال چگونه او را در این شهر پرمخاطره و بلایا رها سازم، چون از منصرف کردن او از این خیال مأیوس شدم به اطراف کوچه نظری افکندم چشمم به در خانه ای افتاد که ظاهرا تعلق به مردمان فقیری داشت نزدیک رفته دق الباب کردم پیره زنی درآمد خانه ای را که موردنظر جوان بود به او نشان دادم پرسیدم این خانه از آن کیست؟ جواب داد خانه فلان وزیر است و آن زن زیباهم زن وزیر است. من برگشته به آن جوان گفتم فرزند از این خیال برگرد و با من بیا تا برویم من دختران بغداد را به تو نشان می دهم تو در میان آنها زیباتر از این زن را پیدا خواهی کرد جوان گفت به خدا قسم که من از اینجا قدم برنمی دارم و اگر نزد این زن نروم خواهم مرد. پیرزن که این سخنان را شنید گفت ای جوان اگر من تو را به وصال این زن برسانم چه به من خواهی داد؟ جوان فورا کیسه پول را از کمر گشوده سر آن را باز کرد و بیست سکه طلا از میان آن درآورد و به پیرزن تقدیم کرد پیرزن با خوشحالی فراوان فورا چادر خود را به سر انداخت و از خانه درآمد و به در خانه وزیر رفت. چون در را کوفت سرایدار در را گشود و پیرزن داخل خانه شد، پس از لحظه ای بازگشت و به جوان گفت حاجت تو را برآوردم اما به یک شرط، جوان پرسید آن شرط چیست؟ گفت باید پنجاه مثقال طلا به خود او و پنج مثقال

عجایب هند/ ترجمه محمد

ملک زاده، متن، ص: 66

به پیشخدمت های او و پنج مثقال هم به سرایدار تقدیم کنی. جوان بی درنگ شصت مثقال طلا از کیسه بیرون آورد و به پیرزن داد، پیرزن دوباره به خانه وزیر برگشت چون بازگشت به جوان گفت حال برو به گرمابه خود را تمیز کن و جامه دیگر بپوش آنگاه بین نماز مغرب و نماز عشا بیا نزدیک خانه من بایست تا اجازه دخول بیابی. جوان اطاعت کرد و به گرمابه رفت و خود را بیاراست چون وقت معهود رسید به در خانه پیرزن رفت در همان لحظه سرایدار وزیر در خانه را گشود و جوان داخل شد در آنجا مجلسی دید آراسته و همه چیز در آن مهیا، دیری نگذشت که برای او خوراک های الوان و نوشیدنی های گوناگون حاضر ساختند پس از خوردن غذا و نوشیدن شراب برخاست و با آن زن به خوابگاه درآمدند چون هر دو سراپا لخت شدند ناگاه میمونی از پشت پرده درآمد و به جوان حمله برد و با چنگ و دندان رانها و بیضه او را به سختی مجروح ساخت به قسمی که خون از جراحاتش جاری گشت. جوان به ناچار جامه خود را پوشید و با حال مستی با لباس بخفت. سحرگاهان سرایدار جوان را بیدار کرد و گفت زود برخیز و قبل از آنکه هوا روشن شود از اینجا دور شو. جوان برخاست و با غم و اندوه بی پایان از خانه وزیر خارج شد.

از آن سوی همینکه روز بالا آمد پیرمرد با خود گفت بروم به نزد رفیق جوانم تا ببینم چگونه به مراد خود رسیده است. چون پیرمرد بدان مکان رسید جوان را

دید که به در خانه پیرزن نشسته و سر به گریبان فرو برده است، شرح حال را از او پرسید جوان داستان خود را برای او نقل کرد سپس پیرزن را به نزد خود خواند و قصه خویش را برای او نیز شرح داد، پیرزن که سخنان او را شنید به خانه وزیر رفت و چگونگی واقعه را از زن وزیر جویا شد. زن وزیر گفت حقیقت امر این است که

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 67

ما یک موضوع را فراموش کردیم و آن شیرینی میمون صاحبخانه بود که علی الرسم باید یک رطل شیرینی در یک پاکت برای او تهیه می شد، حال هرگاه آن جوان مایل است دوباره به نزد من بیاید من بیش از نصف مبلغی را که شب گذشته داده از او نمی گیرم، چون این مطلب به جوان گفته شد فورا سی دینار تقدیم داشت و به او سفارش شد شب در ساعت معهود یک پاکت یک رطلی شیرینی برای میمون همراه داشته باشد، جوان در موعد مقرر با چندین بسته شیرینی به در خانه وزیر حاضر شد و پس از تحصیل اجازه به درون خانه رفت و مانند شب پیشین خوردنی و نوشیدنی صرف کرد چون خواست به خانم نزدیک شود میمون به سوی او حمله آورد جوان بلادرنگ یک بسته شیرینی به جانب او انداخت. میمون شیرینی را برداشت و به مکان خود بازگشت. جوان حاجت خویش را برآورد و چون خواست عمل خود را تکرار کند باز میمون نمایان شد و دومین بسته شیرینی را گرفت و به جای خود برگشت. بدین گونه چندین دفعه این عمل تکرار

شد تا اینکه جوان خسته شده و نشوه شراب او را درربود و به خواب رفت لحظه ای بعد میمون به نزد او آمد و او را بیدار کرد و درحالی که وی را به طرف زن می کشانید انگشت خود را به میان مشت بسته خود فرو می برد.

غرض از این داستان این بود که دم خدمتگاران را دیدن و به آنان انعام بخشیدن علی رغم اربابان موجب کام جستن و به مقصود رسیدن است. و اما آن عمل مرموز میمون اشاره بر این بود که به جوان می فهمانید «به چنین کاری مشغول شو» و بدین گونه نگذاشت جوان لحظه ای بیارامد و دائما وی را به کام جوئی وادار می ساخت تا اینکه صبح شد و

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 68

جوان به دنبال کار خود رفت.

[داستان شماره]: 46

یکی از داستانهای دریانوردان و ناخدایان داستانی است که از زبان عبهره دریانورد نقل شده است. عبهره از اهالی کرمان بود که در بعضی از دهات آن گوسفندچرانی می کرد، بعد پیشه صیادی را اختیار کرد و پس از آن در یک کشتی که به هندوستان می رفت به شغل ملوانی مشغول شد. پس از چندی به یک کشتی چینی انتقال یافت و دیری نگذشت که سمت کشتی رانی پیدا کرد و راه های مختلفی را در دریا پیمود هفت مرتبه به چین سفر کرد در حالی که قبل از او هیچکس به چین سفر نکرده بود مگر بعضی حادثه جویان و مردمان متهور و جسور، و شنیده نشده بود کسی این راه را بدون آسیب و خطر پیموده باشد اگر هم کسی سالم به چین می رسید از عجایب به شمار می رفت و مسلما در مراجعت بدون

آسیب و حادثه نبوده است مگر عبهره؛ این شخص با یک مشک آب در قایق خودش می نشیند و چندین روز در دریا می ماند.

شهریاری که یکی از دریانوردان دریای چین است حکایت زیر را در باب عبهره نقل کرده است: او می گفت از بندر سیراف به چین می رفتم چون میان صنف و سواحل چین رسیدم و به صندل فولات که جزیره ای است در دهانه دریای صنجی که دریای چین است نزدیک شدم باد ایستاد و دریا بی حرکت و آرام ماند لنگرهای کشتی را به آب افکنده دو شبانه روز در آن نقطه توقف کردیم، روز سوم از دور لکه سیاهی را در دریا مشاهده نمودیم فورا قایقی را به آب انداخته و چهار نفر ملوان به قایق نشانده دستور دادم به جانب آن سیاهی بروند و ببینند چیست. ملوانان رفتند و برگشتند

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 69

پرسیدم چه بود؟ گفتند ناخدا عبهره بود که با یک مشک آب در میان قایقش قرار داشت گفتم چرا او را با خودتان نیاوردید؟ گفتند این تکلیف را به او کردیم اما او گفت من به کشتی شما سوار نخواهم شد مگر شرط کنید فرماندهی و کشتی رانی را به عهده من بگذارید و در ازاء این کار هم معادل هزار دینار از مال التجاره سیراف به من بدهید.

این حرف ما را به خیال انداخت فورا خود من به اتفاق عده ای از سرنشینان کشتی به سوی او روان شدیم دیدیم قایق او بر روی امواج دریا گاهی بالا و زمانی فرود می آید، به او سلام دادیم و التماس کردیم که به کشتی ما درآید گفت اشتباه نکنید که

حال و روز شما بدتر از حال و روز من است و من به نجات و سلامت نزدیک ترم تا شماها اگر حاضر هستید که هزار دینار از مال التجاره سیراف به من بدهید و اختیار راندن کشتی را هم به من واگذار کنید دعوت شما را قبول خواهم کرد.

ما حساب کردیم دیدیم کالای زیاد و گران بهائی در کشتی داریم و مسافرین زیادی در کشتی سوارند ضرری ندارد اگر هزار دینار از متاع کشتی را به عبهره داده و در ازاء آن از تجربیات و راهنمائی های او استفاده کنیم.

بنابراین شرط او را قبول کردیم. همینکه عبهره با مشک آبش به کشتی سوار شد گفت اول هزار دینار از کالا به من تسلیم کنید، ما چنان کردیم وقتی که مطمئن شد و کالای خود را در مکان امنی گذاشت به کشتی ران گفت برو به کنار، کشتی ران از مکان خود دور شد و جای خود را به او واگذاشت سپس عبهره گفت تا زود است و فرصتی باقی است باید در انجام کارها جدیت کنیم. گفتیم چه باید کرد؟ گفت تمام بارهای سنگین وزن را به دریا بریزید بناچار نصف بیشتر بارهای کشتی را به دریا ریختیم باز گفت دگل بزرگ کشتی را قطع کنید آنرا نیز قطع کرده به دریا

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 70

انداختیم. چون صبح شد فرمان داد لنگرهای کشتی را کشیده و آنرا برای حرکت آزاد بگذارید، همچنان کردیم، گفت بند لنگر بزرگ کشتی را هم قطع کنید، آنرا نیز بریده و لنگر را به دریا رها ساختیم، باز گفت فلان لنگر را قطع کنید، بالاخره به فرمان او شش لنگر را

از کشتی قطع کرده به دریا افکندیم.

چون روز سوم رسید ابرهای عظیمی مانند مناره نمایان شد و بر سطح دریا پراکنده گشت و طوفان مهیبی ما را فراگرفت، هر آینه بار های سنگین کشتی را به دریا نریخته بودیم و دگل کشتی را قطع نکرده بودیم بدون شک در تصادف با اولین موج غرق شده بودیم.

سه روز و سه شب طوفان ادامه یافت و کشتی بی لنگر و بادبان ما بر روی امواج کوه پیکر دریا بالا و پائین می رفت و نمی دانستیم کشتی ما را به کجا می برد. روز چهارم باد و طوفان تخفیف یافت و تا پایان روز دریا ساکت و آرام شد. صبح روز پنجم دریا کاملا آرام بود و باد موافق وزید. ما به اصلاح دگل کشتی و افراشتن بادبان پرداختیم و به راه افتادیم و به سلامت به چین رسیدیم و به خرید و فروش کالاهای خود مشغول شدیم.

پس از انجام معاملات و مرمت کشتی و نصب دگل تازه به جای دگلی که قطع کرده بودیم بادبانهای کشتی را برافراشته به جانب سیراف روانه شدیم. چون به نقطه ای رسیدیم که در آنجا با عبهره ملاقات کرده بودیم جزیره و کوهی را مشاهده نمودیم، عبهره دستور داد در آن مکان لنگر کشتی را انداختند سپس قایقی را با پانزده سرنشین به آب انداخت و به آنها گفت بروید به فلان مکان نزدیک فلان کوه و فلان لنگر را که در آنجا می بینید با خود بیاورید. این دستور ما را به حیرت افکند اما

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 71

برخلاف امر او چیزی نگفته رفتند و برگشتند و همان لنگر را که گفته

بود با خود آوردند. باز گفت بروید نزدیک فلان کوه دیگر و فلان لنگر را هم بیاورید رفتند و آوردند. سپس فرمان داد بادبانها را برافراشتند و به راه افتادیم.

در ضمن راه حکایت لنگرها را از او سؤال کردیم گفت:

هنگامی که شما را در آن مکان دیدم سی امین روز ماه قمری بود و موقع مد دریا بود و آب دریا می خواست به حالت جزر و فرونشستن درآید در آن حین کشتی شما در وسط این جزیره و کوهها قرار داشت این بود که دستور دادم قسمتی از بارهای کشتی را به دریا بریزید. سپس با خود اندیشیدم که باقی کالای موجود در کشتی از حیث وزن با لنگرها مساوی و از جهت قیمت چند برابر آنست و چون ناگزیر به سبک کردن کشتی بودم لذا گفتم آن لنگرها را هم از کشتی دور سازید سه تای آن را بر روی جزیره و کوهها افکندم و سه دیگر را به قعر دریا رها ساختم.

پرسیدیم چگونه فرونشستن آب دریا و برخاستن طوفان را پیش بینی کردی؟ گفت: من و پیشینیان من در این دریا تجربه آموخته ایم و می دانیم که در روز سی ام هر ماه آب به مقدار عظیمی فرو می نشیند به قسمی که این کوه ها از آب بیرون آمده و نمایان می شوند و در همین هنگام طوفان عظیمی که منشأ آن در قعر دریاست برمی خیزد. کشتی من در بالای همین کوه ها به سنگ برخورد و متلاشی شد زیرا همان شبی که من از روی این سنگ ها می گذشتم فرو نشستن آب دریا شروع شد و من با قایق خود را نجات دادم، هرگاه کشتی شما هم در آن نقطه ای

که من مشاهده کردم می ماند ساعتی نمی گذشت که به کوه می خورد و قبل از شروع طوفان غرق می شد زیرا کشتی درست روی جزیره و تخته سنگها قرار داشت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 72

و بمحض برخورد با کوه متلاشی می شد.

عبهره داستانها و تجربیات عجیبی در دریانوردی دارد که این قضیه یکی از ساده ترین داستان های او می باشد.

[داستان شماره]: 47

محمد بن بابشاد حکایت می کرد زمانی در کشتی خود سوار بوده از فنصور به عمان می رفت پس از آنکه از دریای هرکند گذشته به دریای هند رسید و به جانب مغرب روان شد ناخدای کشتی از او پرسید به کدام یک از بنادر غرب خواهی رفت؟ جواب داد به بندر ریسوت یا فرسنگی بالاتر یا پائین تر از آن. ناخدا گفت ما به فلان بندر می رویم که پنجاه فرسنگ پائین تر از بندر ریسوت قرار دارد مسافران برای سلامت خود نذر کردند بیست دینار تصدق بدهند تا سالم به مقصد برسند. از نقطه ای که بودند تا بندر ریسوت لااقل چهارصد فرسنگ فاصله بود. پس از پانزده روز پیمودن دریا گمان کردند به کوههای غرب نزدیک شده اند، آن روز تا شب گفتگو از صدقه دادن و ادای نذر بود. روز بعد به دیده بانی کشتی که بالای دگل قرار داشت رفته چیزی از دور مشاهده نکردند. بعد از ظهر پس از ادای نماز عصر محمد بن بابشاد گفت آثار کوهها را می بینم دیگران گفتند ما چیزی ندیدیم. محمد دیده بان را بالای دگل فرستاد، دیده بان همینکه به بالای دیده بانی رسید فریاد برآورد: شکر خدای بجای آورید و تکبیر بگوئید. عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده ؛ متن ؛ ص72

ای اللّه اکبر

از جمعیت بلند شد و به یکدیگر بشارت می دادند و سرشک شادی از دیدگان فرو می ریختند.

شب تا نزدیک سحر راه پیمودند، چون سپیده صبح دمید محمد ابن بابشاد فرمان داد لنگرهای کشتی را به آب بیندازند و بادبانها را پائین

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 73

بکشند آنگاه به ناخدا گفت ما در کجا هستیم؟ ناخدا جواب داد در فلان مکان که تا بندر ریسوت چهل فرسنگ مسافت است. محمد به ناخدا گفت:

الان ما در نواحی ریسوت هستیم و درست در مقابل ما واقع است و تا آنجا- قدری بالاتر یا پائین تر- یک میدان تیر رس فاصله است و چون روز کاملا بالا آمد در برابر بندر ریسوت قرار گرفتند.

محمد بن بابشاد می گفت: هروقت در دریا مسافرت می کنید و مایلید بدانید به خشکی یا به کوهی نزدیک شده اید طرف عصر و هنگام پائین رفتن خورشید بدان طرف نگاه کنید. در آن موقع اگر به خشکی و یا به کوهی نزدیک شده باشید بخوبی می توانید آن را مشاهده کنید.

[داستان شماره]: 48

از یکی از دریانوردان شنیدم که میان شهر خانفوا واقع در چین کوچک و شهر خمدان واقع در چین بزرگ که خیلی مورد توجه دو چین است و مقر فغفور کبیر می باشد رودی است که آب آن بسیار گوارا و جریان آن خیلی شدید و عرضش بیشتر از عرض رود دجله در بصره می باشد.

در بعضی از نواحی این رود کوههای مغناطیسی قرار دارد بدین جهت کشتی هائی که آهن بار دارند نمی توانند ازاین رود عبور کنند زیرا فورا کوهها کشتی را به قوت تمام به خود جذب می کند و همچنین سوارانی که گذارشان به این کوهها می افتد به

پای حیوانات خود نعل نمی بندند و در زین و برگ اسب خود فلز آهن قرار نمی دهند رکاب و لگام اسب را نیز با چوب می سازند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 74

[داستان شماره]: 49

یکی از ناخدایان که به عمران لنگ معروف بود می گفت: در سال 325 که به کشتی سوار بوده از عمان به جده می رفتم و چند کشتی دیگر نیز با کشتی ما همراه بودند یکی از روزها دچار باد سخت و شدیدی شدیم به قسمی که مجبور گشتیم مقداری از بار کشتی را به دریا بیندازیم، کشتی ها بعضی از جلو و برخی از دنبال حرکت می کردند، همینکه بین کمران و ...

(کذا) رسیدیم طوفان عظیمی برخاست و بادهای هولناکی وزیدن گرفت، لنگرهای کشتی پاره شد کشتی ها از لنگرگاه جدا گشتند و باد ما را به هر طرف می برد. کشتی هائی که همراه بودند بعضی از عدن و برخی از غلافقه و عده ای از عثر آمده بودند، در بین آنها جلبه ای بود خیلی زیبا و نو که از غلافقه آمده بود، آن را دیدم که باد و امواج دریا آن را به دامنه کوهی که درون آب بود، پرت کرد سپس امواج دریا بر آن هجوم برده و آن را واژگون ساخت، دیدم که مردم کشتی با تمام محمولات آن درهم شده به دریا ریختند و احدی از آنان جان به سلامت در نبرد.

[داستان شماره]: 50

یکی از حکایات عجیب دریانوردان داستان مردانشاه ناخدا است که به بلاد فلفل و نواحی آن رفت و آمد می کرد. این شخص تا سن هفتاد سالگی اولاد نداشت از آن پس خدا پسری به او داد که اسمش را مرزبان گذاشت و به او محبت و علاقه بسیار پیدا کرد، او و مادرش را با خود به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 75

کشتی می برد. یک روز که در دریای بارنان سیر می کرد و

قصد کولم را داشت طفل را از مادرش که در کابین کشتی بود طلب کرد مادر طفل را در آغوش پدر گذارد و پدر تا غروب آفتاب او را در بغل داشت و با او بازی می کرد ناگاه باد شدیدی برخاست و دگل کشتی را واژگون ساخت.

مردانشاه را وحشت فراگرفت همینکه طوفان شدت یافت اراده کرد طفل را به دامان مادر افکنده خود به چاره جوئی برخیزد اما بدون آنکه متوجه شود کودک به دریا افتاد و او تا نماز صبح به تمشیت امور کشتی پرداخت، چون سپیده صبح دمید و دریا آرام گرفت و نظم کشتی برقرار گشت با خاطری آسوده به جای خود نشست و به مادر طفل گفت مرزبان را بیاور زن جواب داد مرزبان از اول شب نزد تو بود، مرد از این گفتار متوحش شد چنانکه ریش خود را می کند و سرش را به در و تخته می کوفت، بدین گونه تمام اهل کشتی را مشوش و پریشان خاطر ساخت. در این زمان سکان بان کشتی گفت: از اول شب سکان کشتی در زیردست من به سنگینی حرکت می کند آنجا را جستجو کنید چون بدان مکان توجه کردند چیزی را دیدند که در آنجا بی حرکت قرار گرفته است مردی را برای تجسس پائین فرستادند چون آن مرد برآمد طفل را سالم و بی عیب با خود داشت و او را به مادرش تسلیم کرد مادر پستان در دهانش گذاشت، به خوبی شیر خورد، سن طفل در آن وقت پانزده ماه بیشتر نبود.

اسمیعیلویه به من گفت: مرزبان را من دیدم موقعی که هفتاد سال از عمرش گذشته بود و در یک روز سیزده بار نزد قاضی عمان

آمد و برای ربودن اموال مردم قسم خورد اما قسم دروغ.

بسیاری دیگر از مردم به من می گفتند در میان ناخدایان کشتی ناخدائی ظالم تر از این مرزبان نیست و با بازرگانان کشتی خودش مانند

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 76

پلیس رفتار می کرد.

[داستان شماره]: 51

عده ای از دریانوردان شرح حال سعید فقیر عدنی را برای من حکایت کردند که چگونه اولاد او به ثروت شایانی رسیدند و چنین گفتند:

سعید مردی فقیر و خداشناس از اهالی عدن بود و برای کسب و اعاشه خود با برگ خرما سبد و اشیاء دیگر می بافت، در مسجدی سکنی داشت و همانجا نماز می گزارد، او سه پسر داشت که زندگانی آنها نیز مانند پدر بود، روزی یکی از دریانوردان که با سعید دوستی داشت و با کشتی و کالای بسیار برای تجارت عازم مسافرت به کله بود نزد او آمد و خواهش کرد که او نیز سفارشی بدهد. سعید در حال کیسه سبزی که با علف بافته شده بود به نیم درهم خرید و درون آن مقداری نمک سائیده ریخت و سر آن را بست و به دوست خود داد و گفت این است مال التجاره من، پرسید چه چیز برایت خریداری کنم؟ گفت یک برکه که مردم صدا می زنند بخر.

کشتی به راه افتاد و به کله رسید و تمام کالای آن به فروش رفت ولی صاحب کشتی کیسه نمک را بکلی از یاد برده بود. یک روز که در بازار کله می گذشت و کشتی هم با کالای خود عازم حرکت بود، ناگهان چشمش به مردی افتاد که یک ماهی را به طناب آویخته و صدا می زند: کیست که این برکه را

از من بخرد! همینکه این حرف به گوش دریانورد رسید فورا به یاد کیسه نمک سعید افتاد. ماهی فروش را به نزد خود خواند و پرسید: این چیست؟ گفت این یک نوع ماهی است که ماهی گیران به آن برکه می گویند با خود اندیشید که شاید مقصود سعید هم همین ماهی باشد آن را به قیمت دو اوقیه نمک معامله کرد و فورا یکی از

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 77

کسان خود را به کشتی فرستاد و کیسه نمک را همچنان که بود آورد و از نمک آن به مقدار معامله به ماهی فروش داد و ماهی را به مسکن خویش فرستاد تا با باقی مانده نمک آن را نمک آلود سازند. چون شکم ماهی را شکافتند تا درون آن را خالی کنند چند صدف در شکم ماهی یافتند که در میان یکی از صدف ها مروارید غلطانی می درخشید؛ دریانورد گفت این روزی سعید است که خداوند برایش آماده کرده است، سپس ماهی را نمک زده و مروارید را برداشت و سوار کشتی شد و به سلامت به عدن رسید.

دریانورد مروارید را نزد سعید برد و به او تسلیم کرد اما سعید پس از بدست آوردن مروارید دیری نگذشت که بدرود حیات گفت. پسر کوچک او مروارید را به سرمن رای برد و به خلیفه که در آن زمان المعتمد بود عرضه داشت. خلیفه مروارید را به صد هزار درهم خرید در حالی که قیمت آن دو برابر بود.

[داستان شماره]: 52

می گویند یکی از پادشاهان هند دستور داد تصویر محمد بن بابشاد را که ناخدائی مشهور بود و در میان دریانوردان شهرت و اعتبار بسزائی داشت نقش کنند زیرا چنین رسم

بود که از میان هر صنف از مردم آن کسی که از حیث مقام و منزلت و ذکاوت منحصر بود صورت او را ترسیم می کردند.

[داستان شماره]: 53

یکی از اهالی سیراف حکایت کرد که وقتی در کشتی سوار بوده

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 78

از سیراف به کله می رفت در وسط دریا کشتی با طوفان و امواج دریا تصادف کرده غرق شد و مرد به وسیله یک پارچه چوب خود را نجات داد و متجاوز از بیست روز بهمان حالت در دریا گذرانیده بود تا آنکه به جزیره ای رسید که در آن جزیره انواع درختان میوه و موز فراوان بود. مرد در آن جزیره اقامت جسته از آب گوارا و میوه های گوناگون آن برخوردار بود تا آنکه از اقامت زیاد در آن نقطه دلتنگ شد و به راهی روان گردید پس از چندین روز طی طریق به یک سرزمین آباد و مزروعی رسید که در آنجا برنج و ذرت و حبوبات دیگر زراعت کرده بودند. در آنجا کلبه ای نظرش را جلب کرد و به جانب آن روان شد، خمره آبی در کلبه یافت که از آب خالی بود، مرد در آن کلبه قصد استراحت کرد. در این هنگام شخصی با دو گاو پدیدار شد که دوازده مشک آب بار داشت چون به کلبه رسید آب مشک ها را در خمره فرو ریخت و آن را از آب مملو ساخت و خود به استراحت پرداخت. مرد مسافر برخاست تا از آب خمره رفع عطش کند، وضع خمره توجه او را جلب کرد چون به بدنه آن دست کشید آنرا خیلی نرم و صیقلی یافت اما نه سفال

بود و نه شیشه؛ چون چگونگی را از مرد گاودار پرسید جواب داد این ساقه یک پر مرغ است، مرد مسافر حرف او را باور نکرد دوباره به امتحان خمره پرداخت داخل و خارج آن را که خیلی شفاف بود دستمالی کرد، در دو طرف خارجی آن مقداری رشته های پر مشاهده نمود آن مرد برای مسافر از مرغهائی حکایت کرد که پر آنها خیلی بزرگتر از آن است!

[داستان شماره]: 54

داستانی را که حکایت می کنم از جمعی دریانورد شنیده ام که

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 79

هیچکدام در صحت آن تردید نکرده اند و آن این است: یک کشتی که به چین مسافرت می کرد در وسط دریا غرق شد از سرنشینان آن فقط شش یا هفت نفر به شراع کشتی پناه برده چند روز به روی آب دریا سرگردان بودند تا آنکه باد آنها را به ساحل جزیره ای انداخت در آن جزیره نیز چند ماه بسر بردند و از شدت دلتنگی و بیچارگی نزدیک بود تلف شوند. یک روز که در ساحل دریا گردش می کردند مشاهده نمودند مرغ عظیمی مانند گاو از هوا به زمین ساقط شد، مسافران با خود گفتند ما که در این جزیره به تنگ آمده ایم و از زندگانی دست شسته ایم می رویم به این حیوان حمله می کنیم تا او را بکشیم و بپزیم و بخوریم یا او ما را با منقار و چنگال خود خواهد کشت و یا ما بر او غالب آمده و خواهیمش خورد. پس به او حمله بردند بعضی خود را بر پاهای او افکنده محکم نگاه داشتند و برخی به گردنش در آویخته و باقی با چوب ساقهای پایش را

خرد کردند تا حیوان مدهوش شد، سپس دو پاره سنگ را بر هم کوفتند و با شکسته های آن کاردی تعبیه کردند و سر مرغ را از تن جدا ساختند و پرهایش را زدودند آنگاه آتش بزرگی افروخته مرغ را بر روی آن کباب کردند و گرداگرد آن نشسته خوردند تا سیر شدند، شب نیز باقی مانده آن را تناول نمودند.

صبح روز بعد که برای تطهیر و وضو ساختن و نمازگزاردن به کنار دریا رفتند هر جای بدن خود را که دست می کشیدند موی آن بر می آمد به قسمی که در بدن هیچیک از آنها موئی باقی نماند و سروصورت و بدن تمام آنها از موی عریان گشت.

در بین آنها سه نفر پیرمرد بود که از این وضع سخت متحیر بودند، گفتند مسلما گوشت این حیوان مسموم بوده و خود ما نیز امروز از اثر آن خواهیم مرد و از رنج این زندگی راحت خواهیم شد. چون شب

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 80

برآمد اثری از رنجوری در خود ندیدند صبح نیز همچنان سالم بودند.

پنج روز که از این واقعه گذشت موی بدن آنها شروع به روئیدن کرد، پس از یک ماه موی بدن آنان بحالت اول درآمد اما تمام سیاه و براق بود و بعد از آنهم موی آنها سفید نشد.

یک ماه دیگر سپری شد یک روز کشتی ای را از دور در دریا مشاهده کردند و با علائم و اشاراتی آن را به سوی خود خواندند.

کشتی آمد و آنها را به اوطان خویش رسانید و متفرق شدند و هریک سرگذشت خود را برای کسان خویش نقل کرد. اما پیرمردان را با موی سیاه

کسی نمی شناخت و حکایت آنها را باور نمی داشت تا آنکه با علامت ها و نشانی های مسلمی خود را شناساندند. و در باقی عمر هم با موی سیاه زندگی کردند.

[داستان شماره]: 55

دریا نوردی حکایت می کرد که در دریای سمرقند- که نزدیک دریای هرکند واقع است و چون آب رود سمرقند در آن می ریزد بدین سبب نام آن را دریای سمرقند نهاده اند- عده زیادی ماهی فال که بزرگترین نوع ماهیان دریاست، وجود دارد. خود او یکی از این ماهیان را دیده است به طول دویست ذراع و به قطر صد ذراع یک بال آن ماهی که از آب بیرون آمده بود از دور همچون شراع کشتی به نظر می آمد، چون به او نزدیک شدند مشاهده کردند که پشت حیوان مانند سنگ سخت بود و در طول سالیان متمادی گل ولای بر پشت او چنان متراکم و متحجر

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 81

شده بود که آهن در آن کارگر نبود، ماهیان بی شماری در چپ و راست و جلو و دنبال این ماهی عظیم به مسافت چندین فرسنگ وجود داشت که هیچگاه از او دور نمی شدند.

می گویند در شکم جنس نر و ماده این ماهی تخم به وجود می آید با این تفاوت که تخم جنس نر حاصلی ندارد اما تخم ماده به ثمر می رسد و تبدیل به بچه ماهی می شود.

[داستان شماره]: 56

یکی از عجایب دریا مرغی است در ناحیه مایط که جزیره ای است نزدیک صنف و سریره می گویند این مرغ لانه خودش را در خلیج های کوچک کنار دریا می سازد و در آن تخم می گذارد و چهل روز روی تخمها می خوابد. پس از چهل روز تخم ها را به آب می افکند و کنار ساحل نزدیک به آن می نشیند و تا بیست روز مراقبت می کند و با شکار ماهی روزها را می گذراند، پس از بیست روز جوجه ها از تخم بیرون می آیند و

به پدر و مادر خود ملحق می شوند، پدر و مادر جوجه ها را زیر پر و بال خود می گیرند و لقمه به دهانشان می گذارند تا بزرگ شوند و بال و پر آماده کنند، چون به راه افتادند و به تحصیل روزی قادر شدند پدر و مادر آنها را ترک می گویند. این مرغ ها اغلب بیش از سه تخم نمی گذارند.

اهالی مایط ... چنانکه می گویند- هیچ کشتی به سلامت به این جزیره نمی رسد زیرا کشتی ها در یک وقت معینی در سال به آن جزیره می روند، و ورود کشتی ها به جزیره با طوفانهای عظیم تصادف می کند، همینکه کشتی نزدیک ساحل رسید سرنشینان آن خود را به آب افکنده به تخته پاره ها سوار می شوند تا امواج دریا آنها را به ساحل

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 82

برساند. امواج خروشان کشتی را- اگرچه صد لنگر داشته باشد- از جا کنده به ساحل می کوبد و متلاشی می سازد اموال مسافرین نیز بر روی امواج به ساحل می رسد و هرکس اسباب خود را از آب می گیرد- برای بازگشتن از جزیره کشتی دیگری می سازند- آنچه از این جزیره به دست بیاورند در پوست ها می پیچند تا هرگاه کشتی شکست آب کالای آنها را فاسد نسازد، محصول این جزیره عبارت است از طلا و پنبه و عسل.

[داستان شماره]: 57

حسن بن عمرو می گفت عده ای از اهالی کشمیر سفلی را در منصوره دیده است، مسافت بین کشمیر سفلی و منصوره از طریق خشکی هفتاد روز راه است، ولی از طریق رود مهران- که جریانی مانند جریان رود دجله و فرات در هنگام طغیان آب دارد- به وسیله عدل های انباشته شده از قسط به منصوره مسافرت می کنند. حسن می گفت در

هر عدل هفتصد، هشتصد من قسط انباشته سپس عدلها را با پوست لفاف کرده و برای جلوگیری از نفوذ آب آنها را قیر اندود می سازند آنگاه عدلها را کنار هم قرار داده محکم بهم می بندند و بر روی آن نشسته و به روی رود روان می شوند و پس از چهل روز به منصوره می رسند بدون اینکه آب در قسط نفوذ نماید.

[داستان شماره]: 58

شخصی که در هند مدتی اقامت داشته است برای من حکایت می کرد که در هند کاهن هائی هستند که بعضی از آنها به صحرا می روند و پرندگانی را که در هوا می بینند در زمین به زیر آنها دایره ای رسم

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 83

می کنند. پرندگان هوا بالای دایره مدتی پرواز می نمایند سپس به درون دایره می افتند و نمی توانند از آن خارج شوند آنگاه مرد کاهن داخل دایره شده و از مرغان آنچه می خواهد بدست می آورد و باقی را آزاد می سازد و همچنین هنگامی که گله ای از مرغان را به روی زمین در حال چرا مشاهده کند در اطراف آنها به فاصله زیاد خطی دایره وار به روی زمین می کشد، چون مرغان قادر به خروج از دایره و فرار نمی باشند، به درون دایره رفته به مقداری که حاجت اوست از آن مرغان به دست می آورد.

[داستان شماره]: 59

کسی که این طبقه از ساحران و جادوگران را در شهر صندابور دیده است حکایت می کرد که روزی جادوگری از شهر به جانب خلیج کوچکی روان شد و پاره چوبی در دست داشت که به آن ورد و افسون می خواند چون به لب آب خلیج رسید چوب را در آب پرتاب کرد، چوب بروی آب حرکت کرد تا به نقطه ای رسید و در آنجا بی حرکت ایستاد، در حال جادوگر به قایقی نشسته به طرف چوب روانه شد. بلافاصله تمساحی در آن نقطه پدیدار گشت و به دست جادوگر کشته شد.

می گویند در خلیج صندابور تمساح های عظیم الجثه بسیارند و در داخل شهر به مردم آزاری نمی رسانند اما همینکه شخص از شهر خارج شود و به آب خلیج دست بزند بلادرنگ طعمه

تمساح خواهد شد.

مردم سریره می گویند که آنها طلسم تمساح همراه دارند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 84

[داستان شماره]: 60

شخصی که در بلاد هند گروه زیادی از جادوگران و غیب گویان را دیده بود برای من حکایت کرد که مرد بازرگانی از اهالی سیراف قصد داشت از شهر صامور به سوباره از طریق خشکی سفر کند از حاکم شهر درخواست کرد راهنمائی با او همراه کند حاکم یکی از آدمهای خود را با او همراه کرد و به راه افتادند، بازرگان می گفت: چون به نزدیک صیمور رسیدیم کنار برکه آبی و نزدیک بوستانی نشستیم و به خوردن غذا مشغول شدیم، در جزء خوراکیها مقداری هم برنج پخته بود. در آن حال کلاغی پیدا شد و صدائی بلند کرد، مرد هندی به من روی کرده گفت:

دانستی که این کلاغ چه گفت؟ گفتم ندانستم. هندی گفت کلاغ می گوید از این برنجی که شما می خورید من هم خواهم خورد! من از این کلام تعجب کردم زیرا تمام برنج را خورده بودیم حتی دانه ای هم از آن باقی نبود.

بعد از غذا برخاستیم و راه خود را پیش گرفتیم، هنوز دو فرسنگ نپیموده بودیم که به یک دسته پنج یا شش نفری هندی برخوردیم، همینکه مرد هندی همراه من به آنها نگریست پریشان خاطر گشت و به من گفت بین من و آنها جدال خواهد شد، پرسیدم: برای چه؟ گفت برای اینکه سابقه دشمنی بین ما برقرار است، هنوز حرف او تمام نشده بود که هندیها رسیدند و با خنجرهای کشیده بر او هجوم بردند و شکمش را دریدند چنانکه آنچه در شکمش بود بیرون ریخت. وحشت عظیمی به من دست داد

به قسمی که قادر به راه رفتن نبودم و بی حس به زمین افتادم.

هندیها چون مرا بدین حال دیدند گفتند مترس بین ما و این شخص سابقه عداوت بود، با تو کاری نداریم، این بگفتند و راه خود را پیش گرفته

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 85

از من دور شدند، در این حال کلاغی نمایان شد و به روی جسد مرد هندی نشست و به خوردن برنجهائی که از شکم او بیرون ریخته بود مشغول شد و من تردیدی نداشتم که این همان کلاغی بود که دیده بودیم.

[داستان شماره]: 61

از جمله نوادر داستانهای بازرگانان دریاپیما و کسانی که بر روی دریا به ثروت هنگفت رسیده اند داستان اسحق بن یهودی است. این مرد در عمان با دلالها محشور بود. بر اثر نزاعی که بین او و مردی یهودی رخ داد از عمان فرار کرد و به هندوستان رفت در حالی که بیش از دویست دینار همراه نداشت، پس از سی سال غیبت که هیچکس در عمان از او خبری نداشت در سال 300 به عمان بازگشت. از دوستان دریانورد خود شنیدم اسحق با یک کشتی که با تمام محمولاتش متعلق به خود او بود از چین به عمان آمد و برای اینکه مال التجاره خود را از بازرسی و ادای حقوق دیوانی معاف سازد با احمد بن هلال حاکم عمان سازش کرد و متجاوز از هزار هزار درهم به او داد و به احمد بن مروان در یک معامله صد هزار مثقال مشک اعلا فروخت و احمد گمان کرد تمام آنچه که از این متاع داشته به او فروخته است. و باز به همان احمد بن

مروان در یک معامله دیگر چهل هزار دینار پارچه فروخت و با دیگری نیز بیست هزار دینار معامله کرد. احمد بن مروان در معامله خود تقاضای تخفیف نمود اسحق قبول کرد و در هر مثقال مشک یک درهم نقره به او تخفیف داد و این تفاوت بالغ بر صد هزار درهم شد.

این یکی از نوادر و عجایب امر تجارت بود و اسم او در شهر ها مشهور گشت، مردم بر او حسد بردند و به مال او طمع ورزیدند ولی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 86

او به کسی چیزی نمی بخشید تا آنکه قاصدی به بغداد رفت. ابو الحسن علی بن محمد بن فرات وزیر را ملاقات کرد و در نزد وزیر از مرد یهودی سعایت نمود وزیر به سخنان او عنایت نفرمود، قاصد به دربار المقتدر باللّه خلیفه بغداد راه یافت و داستان مرد یهودی را برای یکی از اشرار که جزء خواص خلیفه بود شرح داد و چنین گفت: مردی بود با دست خالی از عمان رفت چون بازگشت یک کشتی با بار مشک به قیمت هزار هزار دینار و جامه های حریر و ظروف چینی به همان قیمت و جواهر و سنگ های قیمتی و بسیاری دیگر از اجناس نادر الوجود از چین با خود بیاورد، این مرد پیر و بی اولاد است، احمد بن هلال پانصد هزار دینار از کالای او گرفته است.

چون این خبر به گوش خلیفه رسید در شگفت شد در حال یکی از خدام خود را که فلفل سیاه نام داشت با سی تن غلام به عمان فرستاد و به احمد نامه نوشت و فرمان داد که مرد یهودی

را با خادم و رسولی از طرف خود روانه دارد. چون خادم به عمان رسید و احمد نامه خلیفه را خواند امر داد تا یهودی را زیر نظر گیرند و با او قرار گذاشت در ازاء مال و افری از او دفاع کند. آنگاه دسیسه ای بکار برد و در خفا به بازرگانان شهر فهماند که بازداشت تاجر یهودی برای آنها و سایر سوداگران چه عواقب بدی خواهد داشت و چگونه این امر باعث دست درازی و طمع ورزی اوباش بر اموال آنان خواهد بود.

بازارها بسته شد، پیشه وران و سوداگران خودی و بیگانه مجلاتی نوشته و مهر کردند که اگر مرد یهودی بازداشت شود کشتی ها آمد و شد خود را به سواحل عمان قطع خواهند کرد و بازرگانان از عمان مهاجرت خواهند نمود و بین خود عهد و پیمان خواهند بست که به هیچ یک از

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 87

سواحل عراق عبور نکنند زیرا در آنجا اموال هیچکس در امان نیست و بر آن افزودند که شهر عمان جائی است که بازرگانان بزرگ و توانگر از تمام عالم در آن جمعند و اعتماد آنها فقط به حسن سیرت و عدالت امیر المومنین خلیفه و وزیر او می باشد که بازرگانان را در حمایت خود گرفته و آنها را از شر طمع کاران و اوباش در امان نگاه دارند. سپس تجار بر ضد احمد بن هلال طغیان کردند و شورش برپا ساختند و در مقام جدال برآمدند به حدی که فلفل خادم خلیفه و همراهان او مصمم شدند به بغداد بازگردند و از حاکم اجازه مرخصی خواستند.

احمد بن هلال نامه ای به خلیفه نوشت و آنچه اتفاق افتاده بود

شرح داد و اضافه کرد که تمام بازرگانان کشتی های خود را در ساحل آماده ساخته و متاع خویش را به کشتی ها برده تا از عمان کوچ کنند سوداگران مقیم شهر نیز مضطرب شده می گویند اگر ما در این شهر بمانیم و کشتی ها آمد و رفت خود را از عمان قطع کنند در روزی به روی ما بسته خواهد شد زیرا معیشت و گذران اهالی این شهر به دریا بسته است اگر با اصاغر ما اینگونه رفتار شود با اکابر ما بدتر از این رفتار خواهد شد. پادشاهان مانند شعله های آتشی هستند که به هر طرف روی آورند می سوزانند و ما طاقت آن را نداریم و پیشاپیش بازرگانان از این شهر خارج خواهیم شد.

خادم خلیفه و همراهان او پس از آنکه دو هزار دینار از تاجر یهودی گرفتند به بغداد بازگشتند مرد یهودی نیز تمام مال و مکنت خود را در کشتی گذاشت و به جانب چین رهسپار شد بدون آنکه یک درهم از دارائی خود را در عمان باقی گذارد.

چون به سریره رسید حاکم آنجا بیست هزار دینار از او حق العبور

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 88

مطالبه کرد تا بگذارد بدون معطلی به چین برود. چون مرد یهودی از این تقاضا سر باز زد حاکم دستور داد شبانه او را کشتند و کشتی او را با تمام اموالش تصرف کرد.

اسحق بن یهودی مدت سه سال در عمان زیست کرد، کسی او را در عمان دیده بود به من گفت در روز جشن مهرگان یک ظرف چینی سیاه رنگی با سرپوش طلا به احمد بن هلال تعارف داد. احمد از او پرسید در

این ظرف چیست؟ یهودی گفت در میان آن سکباجی است که در چین برای تو تهیه کرده ام. احمد از این سخن متعجب شد و گفت چگونه سکباجی را که در چین پخته شده و دو سال تاکنون از آن می گذرد در میان این ظرف نگاه داشته ای!؟ چون سرپوش از آن برداشت یک ماهی از طلا در میان ظرف مشاهده کرد با دو یاقوت که در چشم های ماهی تعبیه شده و اطراف آن را با مشک اعلا پر ساخته بودند. محتوی این ظرف پنجاه هزار دینار ارزش داشت.

[داستان شماره]: 62

از داستانهای دیگری که از این مرد یهودی نقل شده یکی این است که گفته بود: به یکی از شهرهای چین که به آن لوبین می گفتند وارد شدم جاده این شهر از میان کوههای بلند و صعب العبور می گذشت و مسافرین بارهای خود را به پشت گوسفندان قرار داده از کوه عبور می کردند زیرا معبر این کوه مانند پله کان بود و هیچ حیوانی جز بز و گوسفند قادر نبود آن راه را بپیماید.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 89

آن شهر پادشاهی بزرگ و باعظمت و جلال داشت من به دربار شاه وارد شدم و او را دیدم که بر تختی از طلا و مرصع به یاقوت نشسته و مانند زنان، پیکر خود را با زر و زیور آراسته است ملکه نیز در کنارش قرار داشت و بیش از شوهر خود را زینت داده بود؛ گردن بندهای طلا و مرصع به جواهرات گران بها که از حد قیمت خارج بود در گردن داشت.

این جواهرات به قدری نفیس بود که مانند آن در نزد هیچیک از پادشاهان شرق و غرب

یافت نمی شد. گرداگردپادشاه و ملکه را قریب پانصد تن کنیزکان زیبا با لباسهای فاخر از حریر رنگارنگ و زینت های گوناگون احاطه کرده بودند.

من به پادشاه سلام و تعظیم کردم، به من گفت ای عرب آیا بهتر از این جواهرات دیده ای؟ و اشاره به یکی از گردن بندهای مرصع خود کرد، گفتم بلی، گفت چطور؟ گفتم من یک دانه گوهر یکتا دارم که برای تقدیم به آن اعلیحضرت به بهای بسیار گران خریده ام. ملکه گفت تو باید هدیه ای به من بدهی همین گوهر را برای من بیاور. سپس شاه و ملکه متفقا گفتند زود باش و الساعه آن را حاضر کن. گفتم من هم برای همین امر خدمت رسیده ام و امشب آنرا به حضور خواهم آورد، شاه در حالی که غرق سرور و شعف بود گفت نه نه همین الآن برو و آن را بیاور.

مرد یهودی می گفت در آن موقع ده دانه مروارید داشتم فورا به خانه رفتم نه دانه از مرواریدها را برداشتم و در زیر سنگ نرم کردم و ساییدم تا چون آرد گشت و آنرا زیر خاک دفن کردم، یک دانه باقی مانده را در میان دستمالی گذاردم و پارچه هائی به اطراف آن محکم پیچیدم سپس آنرا در میان یک جعبه چوبی قرار داده سر جعبه را نیز محکم بستم و به سوی دربار روان شدم، پس از شرفیابی با طول و تفصیل زیاد مشغول

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 90

گشودن جعبه و بازکردن گره های پارچه ها شدم، شاه و ملکه نزدیک من ایستاده بودند و ملکه عجله داشت که زود جعبه باز شود، بالاخره مروارید را بیرون آوردم و در برابر چشم آنها

نگاه داشتم آنگاه تقدیم نمودم.

شاه و ملکه با کرنش و احترام زیاد آن را گرفتند و مبلغ گزافی در ازاء آن به من عطا فرمودند.

[داستان شماره]: 63

دریانوردان بدین داستان متفقند که دریای بربرا که هفتصد فرسنگ طول آن بوده و در راه کشور زنگ واقع است از خطرناک ترین دریاهاست.

در یک جهت این دریا جزایر بزرگی وجود دارد که متعلق به زنگ می باشد.

به طوری که می گویند جریان آب این دریا خیلی تند است و کشتی های مسافری آن را در مدت 6 یا 7 روز می پیمایند. هنگامی که یک کشتی گذارش به سواحل دریای بربرا بیفتد سیاه پوستان آن سرزمین مردان کشتی را گرفته خایه های آنها را می کشند. بازرگانانی که قصد مسافرت در این دریا را داشته باشند برای حفظ جان خود از خطر زنگیان هریک به نسبت مقدار و اهمیت کالای خود عده ای مستحفظ و مدافع با خود همراه می برند تا به چنگ زنگیان نیفتاده و اخته نشوند.

هریک از جماعت زنگی برای جلب توجه همگنان و بروز رشادت و شجاعت خویش در میان قبیله خایه هائی که از مسافرین دریا کشیده و بدست آورده است خشک کرده و نگاهداری می کند و هنگام تفاخر آنها را ارائه می دهد، زیرا هرکس بیشتر غرباء بیچاره را اخته کرده باشد شجاعت او بیشتر است.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 91

[داستان شماره]: 64

یکی از شوم ترین و خطرناک ترین دریاها که به ندرت می توان از آن به سلامت گذشت دریای اغباب سرندیب است که سیصد فرسنگ طول آن می باشد در میان این دریا تعداد زیادی تمساح وجود دارد و ساحل آن نیز کنام پلنگان درنده می باشد و نیز بر سطح آن کشتی های راهزنان آدمخوار رفت و آمد دارند که شریرترین مخلوق روی زمین بوده و مانند آنها در هیچ نقطه ای وجود ندارد. مسافرینی که در این دریا عبور می کنند و گرفتار

دزدان دریا می شوند کشتی آنان ضبط و اهل کشتی خوراک آدم خواران می گردند. و اگر کشتی ای غرق شود تمام اهل کشتی طعمه تمساح های درنده می شوند و چنانکه کشتی در نزدیکی ساحل بشکند و مسافرین جان خود را به سلامت به ساحل برسانند نصیب پلنگ های درنده ساحل گشته و در ساعت اول ورود به خشکی قطعات بدن آنها در شکم پلنگ ها جای می گیرد.

[داستان شماره]: 65

یکی از داستانهای هندی که حاکی از عادات و سنن عجیبه آنها می باشد داستانی است که از حسن بن عمرو شنیده ام و او نیز از پیرمردی که به عادات و رسوم هند آشنا بوده، شنیده و آن این است که یکی از پادشاهان بزرگ هند روزی مشغول صرف طعام بود و در برابر او طوطی ای در قفس جای داشت. شاه به طوطی گفت: بیا با من غذا بخور. طوطی جواب داد من از گربه می ترسم. شاه گفت: من (بلا و جر) تو خواهم بود این لفظ به زبان هندی یعنی من هم خود را شریک سرنوشت تو خواهم

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 92

ساخت.

تفسیر این لفظ و معنای آن را پیرمرد چنین بیان کرد: وقتی که پادشاهی از پادشاهان هند به تخت جلوس می کند جمعی از رجال برحسب قدرت و شوکت شاه به نزد او آمده می گویند ما بلاوجر تو هستیم آنگاه شاه با دست خود قدری برنج پخته به آنها تعارف می کند و نیز مقداری تانبول (Betel) به دست خویش به آنان اعطا می نماید، سپس هریک از رجال انگشت کوچک دست خود را قطع کرده در برابر شاه می نهند، از این لحظه به بعد هیچگاه از او جدا نشده هرجا برود

با او می روند و هرچه بخورد می خورند و هرچه بیاشامد می آشامند و همیشه مراقب خوراک شاه هستند و در تمام احوال از او نگاهبانی می کنند، هیچ زنی و هیچ کنیز و غلامی نمی تواند به شاه نزدیک شود مگر آنکه او را قبلا وارسی کنند پیش از گستردن رختخواب شاه، مأموری این کار را بازرسی می نماید. هر طعام و شرابی را که خوانسالار به سفره شاه بیاورد اول به او تکلیف می کنند قدری از آن بخورد و از این قبیل نگاهبانی در تمام کارهائی که ممکن است برای پادشاهان خطر داشته باشد، انجام می دهند.

اگر شاه بمیرد آنها نیز خود را می کشند و اگر خود را بسوزاند خویشتن را می سوزانند و هرگاه مبتلا به مرضی شود آنان نیز خود را به مرض و رنج او مبتلا می سازند، هنگام جنگ در موقع حمله یا دفاع در اطراف او هستند و هیچگاه از او جدا نمی شوند. این اشخاص باید اهل محل و از خانواده های ممتاز بوده دارای شجاعت و شهامت باشند این است معنی بلاوجر .

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 93

پس چون شاه به طوطی گفت من بلاوجر تو خواهم بود و مشغول خوردن برنجهای سهم طوطی شد و طوطی دید از برنجهای او می خورد و به او می گوید من بلاوجر تو هستم، از قفس بیرون آمد و به کنار سفره شاه قرار گرفت. همینکه خواست مشغول خوردن شود گربه ای از پناه جست و با یک حمله کله حیوان را کند شاه پیکر بی سر طوطی را برداشت و در ظرفی چینی قرار داد و بر آن کافور نهاد و اطراف آنرا با هل و تانبول و

آهک و فوفل پوشاند سپس طبل می کوفت و میان اهالی شهر و سربازان خود می گشت در حالی که ظرف چینی را همچنان در دست داشت.

بدین گونه هر روز آن ظرف را برمی داشت و در شهر گردش می کرد تا دو سال اوقات شاه بدین گونه گذشت چون بلاوجرها و سایر رجال کشور چنین دیدند بر او جمع گشتند و گفتند این رفتار تو به طول انجامیده و به قباحت کشیده است چه می کنی؟ یا باید به تکالیف سلطنت قیام نمائی و یا آنکه ما به عزل تو رأی می دهیم و سلطان دیگری را به جای تو انتخاب می کنیم.

رسم است که اگر کسی به کسی بگوید من بلاوجر تو هستم بر او واجب خواهد شد که به تمام رسوم آن عمل نماید هرگاه عمل نکرد او را (بهند) می کنند یعنی از تمام حقوق مدنی محروم می سازند. بهند در نزد آنان به معنای محروم شدن از قانون می باشد و چنین کسی ضعیف، نالایق، حقیر و پست است مانند خنیاگران و نوازندگان و امثال آنها و این حکم بر شاه و گدا به طور یکسان جاری است و اگر آن واجب را بجای نیاورند بهند می شوند.

شاه چون چنین دید گودالی کند و مقداری عود و صندل و روغن

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 94

فراهم آورد و در گودال نهاد و بر آن آتش افروخت و خویشتن را در آتش افکنده بسوخت ناگاه تمام بلاوجرهای او هم بنا به تکلیف واجب خود چنان کرده خود را در آتش سوختند و بلاوجرهای بلاوجرها یعنی اتباع اتباع شاه هم خود را در آتش افکنده سوختند و در آن روز دو هزار نفر در

آتش جان دادند و این آتش از آنجا برخاست که شاه به طوطی گفته بود من بلاوجر تو هستم!.

[داستان شماره]: 66

شنیدم که پادشاهان سرندیب و رجالی که شاهانه رفتار می کنند هنگام حرکت در شهر در هندول می نشینند که مانند تخت روان است و به وسیله آدم برده می شود و غلام بچه ای نیز حوایج آنها را در یک ظرف طلائی که در آن مقداری برگ تانبول گذارده اند در دست گرفته و همراه تخت روان حرکت می کند. در اطراف تخت عده ای از اتباع و نوکران نیز به راه افتاده و با این وضع در شهر گردش می کنند و یا برای انجام کاری می روند و در حین حرکت مقداری برگ تانبول در دهان گرفته می جوند و آب آن را در ظرف مخصوصی می ریزند و هرگاه در خط سیر خود به قضای حاجت محتاج شوند از تخت پائین آمده در کوچه یا بازار یا هر نقطه ای که اتفاق بیفتد در حال راه رفتن و بدون توقف رفع حاجت می کنند و پس از آن بدون اینکه خود را پاک کنند به هندول خود سوار می شوند.

[داستان شماره]: 67

از دیگری شنیدم که می گفت در سندان مردی را دیدم از جوار

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 95

خانه ای می گذشت از درون خانه بول بر او ریختند مرد بایستاد و فریاد کرد:

این چه آبی بود؟ آیا با آن دست و دهان شسته اند؟- در نظر آن طایفه آب دست و دهان پلیدترین چیزهاست- از درون خانه جواب رسید: خیر آقا چیزی نبود بول طفل است که الآن ادرار کرده بود! آن مرد گفت: (کنّا) یعنی بسیار خوب و راه خود را گرفت و رفت. به زعم آنان بول انسان پاکیزه تر از آبی است که دست و دهان در آن شسته شده باشد!

[داستان شماره]: 68

باز شنیدم که مردم هند پس از قضای حاجت به سوی برکه هائی که در فصل باران آب کوه و دشت در آن جمع می شود رفته خود را در آن می شویند. بعد از تطهیر قدری آب در دهان گرفته از برکه بیرون می آیند و آب دهان را آن سوتر به زمین می ریزند تا آب برکه به آب دهان آلوده و پلید نشود.

[داستان شماره]: 69

از زبان شخصی که به سرندیب مسافرت کرده و با اهل آنجا آمیزش داشته بود شنیدم که یکی از عادات و رسوم سلطان سرندیب در معاملات این است که در جایگاه خود به ساحل شط نشسته مالیات امتعه را تعیین می نماید.

داستان شماره]: 70

یکی از دریانوردان داستان مدهشی از مارهای کولم ملی حکایت می کرد و می گفت در آن سرزمین ماری است که آن را ناغران می نامند،

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 96

بدن این مار دارای خالهای زیادی است و بر سر او نقشی مانند صلیب به رنگ سبز نمودار است، سر خود را از زمین به مقدار یک یا دو ذراع- به نسبت جثه خود- بلند می کند سپس کله و شقیقه های خود را چنان پرباد می سازد که همچون سر سک بزرگ می شود، هنگام فرار کسی به گرد او نمی رسد و اگر کسی را دنبال کند بر او فایق می آید و اگر بگزد می کشد.

در کولم ملی مرد مسلمانی است که به زبان هندی او را بنجی می نامند و صاحب منبر و محراب است، این مرد مارگزیدگان را با دعا و اوراد شفا می بخشد اما اگر زهر مار ناغران در بدن انسان کاملا منتشر شده باشد دعای او فایده نمی بخشد ولی بیشتر از مبتلایان را شفا داده است. گرچه جماعتی از هندیها نیز هستند که مارگزیدگانرا با افسون معالجه می کنند اما معالجه این مرد مسلمان غالبا خطا ندارد.

همان دریانورد می گفت: روزی نزد آن مرد مسلمان بودم شخصی را که مار ناغران گزیده بود نزد او آوردند و نیز مردی هندی را که در افسون گری مشهور بود حاضر ساختند، مرد هندی برای معالجه مارگزیده به افسون پرداخت در همان حال

مرد مسلمان نیز به بی اثر کردن افسون مرد هندی مشغول شد در حال شخص مارگزیده بمرد.

آن دریانورد در بسیاری از موارد دیگر مشاهده کرده بود که مرد مسلمان اشخاصی را که مار ناغران یا سایر مارها گزیده بودند شفا بخشیده است.

در نواحی کولم ملی بالاخص مار کوچکی وجود دارد موسوم به بطر و دارای دو سر می باشد که یکی از دیگری کوچک تر است، هنگامی که دهان سر کوچک را باز کند همچون منقار گنجشک بنظر

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 97

می آید و با هریک از دو دهان خود بگزد در یک لحظه هلاک می سازد.

[داستان شماره]: 71

داستانی را که ابو الحسن از زبان محمد بن بابشاد شنیده بود برای من چنین حکایت کرد: محمد گفت در سواحل خلیج سرندیب از مارها و افسون گران آن سرزمین چیزهای عجیب و غریبی دیده ام از آن جمله داستانی است که خود شاهد آن بوده ام در بعضی از شهرهای نزدیک ...

مرسوم است که هرگاه شخصی را افعی یا مار دیگری بگزد فی الفور افسون گران به افسون کردن او می پردازند اگر شفا یافت فبها المراد وگرنه او را بر تخت چوبی قرار می دهند و به جریان آب رودخانه که از کنار شهر می گذرد و به دریا می ریزد، رها می سازند. در تمام طول آن رودخانه اهالی شهرها یا بزرگان هر شهر خانه های خود را در کنار رود بنا کرده اند و تمام مردم می دانند بر روی تخته های چوبی که در جریان آب رود روان است مارگزیده ای جای دارد و افسون گران هر ناحیه همینکه چنین تختی را در رودخانه دیدند در حال آن را از آب گرفته و شخص مار گزیده را از درون آن بیرون

می آورند و به معالجه اش با ورد و افسون می پردازند اگر افسون آنها کارگر شد و بیمار شفا یافت از همانجا با پای خود به خانه اش برمی گردد و هرگاه افسون اثر نکرد باز او را با همان تخت به جریان آب می سپارند و آب او را همچنان از شهری به شهری می برد و افسون گران هر محل به وظیفه خود عمل می کنند، اگر بیمار شفا یافت به دنبال کار خود می رود وگرنه باز او را به رودخانه رها می سازند و چون به آخرین شهر و به منتهای رودخانه رسید و کسی او را شفا نبخشید به دریا داخل شده و غرق می شود و پیش از آنکه به دریا برسد هیچکس

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 98

او را به زمین رها نمی کند و یا کسان او به جستجویش برنمی خیزند زیرا می دانند که اگر شفا بیابد به پای خود به نزد آنها بازمی گردد و هرگاه نفس افسون گران در او کارگر نشد به دیار عدم می رود.

[داستان شماره]: 72

و نیز از محمد بن بابشاد شنیدم که می گفت: روزی از کنار یکی از نهرهای خلیج سرندیب که به دریا می ریزد و جریان آن چه در حال جزر و چه در حال مد خیلی سریع است، می گذشتم، در آن هنگام آب نهر به مقدار زیادی پائین نشسته بود و در طول دو ساحل کف رودخانه نمایان بود، پیرزنی را دیدم که در مسیر آب بر روی ماسه های کف رودخانه چهار زانو نشسته و لباسهای خود را در دست دارد از او پرسیدم بچه سبب چنین جائی نشسته ائی؟ جواب داد: من پیرزنی هستم سالخورده که مدت زیادی در دنیا زیسته و سهم خویش

را از این دنیا گرفته ام حال می خواهم به نزد خدای خود بروم تا نجات خویش را از او بخواهم. گفتم اینجا چرا نشسته ای؟ گفت: انتظار دارم آب بیاید و مرا ببرد.

پیرزن آنقدر در آن مکان نشست تا هنگام مد رودخانه فرارسید و طغیان آب او را درربود و غرق شد. در این کتاب در چند مورد ضمن اخبار هند از طریقه خودکشی هائی که بین مردم هند مرسوم است به قدر کفایت یاد شد.

[داستان شماره]: 73

شخصی که به هندوستان سفر کرده بود حکایت می کرد که در کنبایت دیده است مردمی را که به کنار خلیج رفته یکی بعد از دیگری خود

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 99

را غرق می ساختند و برای آنکه ترس و وحشت آنان را از خودکشی باز ندارد به اشخاص اجرت می دادند تا دست بر روی سر آنها گذارده و آنها را در زیر آب نگاه بدارد تا خفه شوند و اگر در میان آب فریاد کنند و استعانت جویند، اعتنا نکنند.

[داستان شماره]: 74

مسافری که به بلاد سهال سفر کرده بود می گفت: در جزیره بقر که بین جزیره سرندیب و جزیره مندورین واقع است و یکی از جزایر اطراف سهیلان (سیلان) می باشد بت بزرگ هندویان را دیده است، هندوها می گفتند این بت در جزیره سهیلان بوده است که پس از عبور از دریا اکنون در جزیره بقر قرار گرفته است، بین اهالی مشهور است که این بت بزرگ در هر جزیره هزار سال اقامت جسته سپس به جزیره دیگر نقل مکان می کند.

[داستان شماره]: 75

محمد بن بابشاد می گفت: در سریره نزد زنی حیوانی را دیدم به صورت بنی آدم، چهره ای سیاه مانند زنگیان داشت دو پا و دو دست او خیلی بلندتر از دست و پای انسان بود، دم درازی داشت، بدنش مانند میمون از موی انباشته بود، این حیوان در کنار زن نشسته و به او پناه می برد، پرسیدم این چیست؟ گفت از اهالی جنگل است. حیوان صدائی ضعیف داشت که مفهوم نمی شد، از جنس میمون بود اما صورت و خلقت او به انسان شباهت داشت.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 100

[داستان شماره]: 76

شنیده ام که در جزیره لامری زرافه هائی وجود دارد که بزرگی جثه آنها غیرقابل وصف می باشد راوی از قول کسانی که کشتی آنها در دریا شکسته و مجبور شده اند در نواحی فنصور پیاده شده به طرف لامری رهسپار شوند، حکایت می کرد که این کشتی شکستگان هنگام شب از ترس زرافه ها قادر به حرکت نبودند زیرا این حیوان در روز دیده نمی شود، همینکه شب سر رسید مسافران از ترس به یک درخت قوی هیکلی بالا رفته شب را به روز آوردند و هنگام شب احساس کردند زرافه ها اطراف آنان را احاطه نموده اند، روز نیز اثر پای آنها را بر روی شن ها مشاهده نمودند.

همچنین در این جزایر انبوه عظیمی مورچه وجود دارد مخصوصا در جزیره لامری که مورچه های آنجا بسیار درشت می باشند.

[داستان شماره]: 77

از قول دریانوردی شنیدم که در لولوبیلنک- خلیج کوچکی است در دریا- طایفه ای هستند که انسان را می خورند، این طایفه دارای دم بوده و میانه سرزمین فنصور و لامری زندگی می کنند.

*** جزء اول کتاب تمام شد در جزء دوم اخبار جزیره نیان را خواهیم آورد انشاء اللّه.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 101

قسمت دوم

[داستان شماره]: 78

از محمد بن بابشاد شنیدم در جزیره نیان که جزیره ای است در دریای خارج و فاصله آن تا فنصور صد فرسنگ راه است، قومی هستند آدمخوار که کله های انسان را جمع می کنند و هرکس بیشتر جمجمه انسان جمع کرده باشد افتخارش بیشتر است. این مردم شمش های مس را به قیمت های گزاف می خرند و مانند طلا آن را نزد خود ذخیره می کنند و سالها از آن نگاهداری می نمایند همچنانکه طلا در نزد ما مدتهای زیاد ذخیره می شود. در نظر آنها طلا همان قدر و ارزشی را دارد که مس در نظر ما. فتبارک اللّه احسن الخالقین.

[داستان شماره]: 79

بعد از جزیره نیان سه جزیره دیگر هست که براوه نامیده می شوند مردم این جزایر نیز انسان را می خورند و کله های انسان را جمع کرده خشک می کنند و آنها را وسیله معاملات خود قرار می دهند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 102

[داستان شماره]: 80

و نیز شنیدم که کلیه اهالی فنصور و لامری و کله و قاقله و صنفین نیز آدمخوارند اما آنها فقط دشمنان خود را از روی خشم و غضب می خورند و این عمل آنها از راه گرسنگی و سد جوع نیست. این اقوام گوشت انسان را خشک کرده و با آن انواع تنقلات می سازند و با شراب تناول می کنند.

[داستان شماره]: 81

حکایت می کنند اهالی جزایر لجبالوس- که عبارت از مجموعه جزایر زیادی است به طول هشتاد فرسنگ- به سوی کشتی های بازرگانان رفته کالای مورد احتیاج خود را به طریق پایاپای خریداری می کنند، هرگاه به یکی از آنها کالائی داده شود قبل از آنکه عوض آن را از او بگیرند فورا از نظر ناپدید می شود و دیگر به او دسترسی نیست. اما زمانی که یک کشتی در دریا بشکند و یکی از سرنشینان کشتی- مرد یا زن- نجات یافته به خاک آنها قدم گذارد و لباس یا پارچه ای از کالای خود را از آب گرفته در دست داشته باشد مردم جزیره آن را از او نمی گیرند زیرا رسم آنها چنین است که از دست کسانی که اجبارا به سرزمین آنها افتاده اند چیزی نمی ربایند بلکه او را به خانه خود می برند و از همان خوراکی که خود می خورند به او می خورانند و خود به غذا دست نمی زنند تا مهمان سیر شود سپس خود از باقی مانده غذای مهمان تناول می کنند، بالجمله رفتار خود را با مهمان بدین منوال ادامه می دهند تا کشتی دیگری به ساحل برسد چون کشتی را دیدند مهمان خود را به کشتی برده به اهالی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 103

کشتی عرضه می دارند و در

عوض چیزی از آنها درخواست می کنند، مسافران کشتی نیز ناچارند شخص غریب را گرفته در عوض متاعی به آنان ببخشند.

بسا اوقات اشخاص کارآمدی گذارشان به این جزایر می افتد و برای اهالی کار می کنند. اینها با الیاف پوست نارگیل طناب می بافند و به اهالی می فروشند و در عوض عنبر می ستانند و در مدتی که در میان جزیره اقامت دارند بدین وسائل مالی اندوخته می کنند تا زمانی که کشتی دیگری بیاید و از آنجا عزیمت نمایند.

[داستان شماره]: 82

شخصی که به هندوستان سفر کرده بود برای من حکایت کرد که شنیده است در نواحی کشمیر الماسهای صاف و کم نظیر و پربها به دست می آید. آن مکان تنگه ای است که میان دو کوه واقع شده و در آنجا در تمام اوقات شب و روز، زمستان و تابستان آتش فروزانی شعله ور است و در همین جاست که الماس یافت می شود. طالبین آن منحصراند به طایفه ای از اهالی هند سفلا که جان خود را به خطر انداخته و در هر مرتبه گروهی از آنان جمع می شوند و بدان مکان رهسپار می گردند، آنگاه در کنار تنگه گوسفند لاغری را می کشند و گوشت آن را قطعه قطعه می سازند و قطعات گوشت را یکی پس از دیگری به وسیله منجنیق به درون تنگه پرتاب می کنند زیرا ورود به تنگه به چندین جهت غیرمقدور است یکی حرارت آتش که مانع نزدیک شدن به آنجا است، دیگر آنکه افعی ها و مارهای گزنده بی شماری در اطراف آتش وجود دارند که نزدیک شدن به آنها موجب هلاکت است. همینکه پاره های گوشت به درون

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 104

تنگه پرتاب شد و دور از آتش به زمین افتاد کرکسها که

عده بی شماری در آنجا در پروازند بر روی قطعه گوشت فرود آمده آن را به هوا می برند. اهالی کرکسها را در هوا دنبال کرده و دانه های الماس را که به گوشت چسبیده و از هوا به زمین می افتد برمی دارند و یا به نقطه ای که کرکس فرود آمده و گوشت را خورده است رفته و پاره های الماس را پیدا می کنند. گاهی پاره های گوشت از منجنیق به آتش افتاده می سوزد، زمانی هم که کرکسها می خواهند گوشت را از نزدیک آتش بربایند در شعله های آتش می سوزند، گاهی هم اتفاق می افتد که کرکسها گوشت را قبل از فرود آمدن به زمین در هوا می ربایند.

این بود طریقه بدست آوردن الماس در آن نواحی، در اغلب اوقات نیز اشخاصی که بدانجا می روند به وسیله مارها و یا در آتش تلف می شوند.

پادشاهان آن سرزمین بی نهایت مشتاق بدست آوردن الماس بوده و برای حصول مقصود زحمات زیاد متحمل می شوند و نظر به زیبائی و اهمیت این سنگ گرانبها کسانی را که حرفه آنها پیدا کردن الماس است تحت تفتیش و بازرسیهای شدید قرار می دهند.

[داستان شماره]: 83

اسمیعیلویه ناخدا می گفت: در مسافرتی که به سال 317 از کله به عمان می کردم چند حادثه بزرگ در یک سفر برای من پیش آمد که برای هیچیک از ناخدایان قبل از من چنین حوادثی در یک سفر رخ نداده است.

از کله که حرکت کردم در راه با هفتاد کشتی دزدان دریائی برخورد نمودم و سه روز متوالی با آنها جنگیدم، چند کشتی آنان را به آتش کشیدم و

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 105

چندین نفر از دزدان را به هلاکت رساندم تا خود را از آن خطر نجات

دادم و راه خود را پیش گرفتم.

دیگر اینکه از کله تا شحرلبان (در سواحل عربستان) را در مدت 41 روز پیمودم. دیگر آنکه سلطان عمان بابت عشور کالای کشتی من ششصد هزار دینار دریافت کرد سوای عشور کالای عده ای از بازرگانان که بخشید و در حدود صد هزار دینار می شد و سوای آنچه از کالاهائی که صاحبان آن بدر برده و عشور آن را نپرداختند.

این سه واقعه در یک سفر برای من اتفاق افتاده که برای دیگران در چنین سفری اتفاق نیفتاده است.

[داستان شماره]: 84

بلوجی طبیب عمانی برای من حکایت کرد و گفت: وقتی کشتی ما در دریا گمراه شد و ما را به بندر تیز برد در آنجا به ناچار از کشتی پیاده شدیم بار و اسباب خود را نیز به ساحل بردیم و انتظار باد موافق داشتیم. روزی از روزها زنی صاحب جمال و خوش قد و بالائی را دیدیم که به جانب ما می آید و پیرمردی ضعیف و لاغر با سر و ریشی سفید همراه او بود. گفت آمده ام نزد شما که از این مرد شکایت کنم. این مرد به قدری از من تقاضای تمتع دارد که من طاقت آنرا ندارم و یک لحظه مرا راحت نمی گذارد. ما قدری او را دلداری دادیم و بالاخره بدین طریق بین آنها را صلح دادیم که مرد حاجت خود را روزی دو بار و شب نیز بهمان قرار برآورد.

چند روزی گذشت و آن زن و مرد باز سوی ما آمدند و زن همان شکایت خود را تکرار کرد. ما به آن مرد گفتیم: ای مرد این چه کار عجیبی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص:

106

است که می کنی؟! مرد شرح حال خود را چنین بیان کرد: در فلان سال با فلان کشتی سفر می کردم طوفان کشتی ما را درهم شکست و غرق ساخت من با عده ای از اهل کشتی از مرگ نجات یافتیم و به جزیره ای افتادیم و مدتی در آن جزیره بدون خواربار ماندیم و از گرسنگی در شرف هلاکت بودیم. روزی امواج دریا یک ماهی مرده ای را به ساحل افکند همراهان من از بیم اینکه مبادا لاشه ماهی مسموم باشد به آن دست نزدند اما گرسنگی مرا وادار به خوردن آن ماهی کرد با خود گفتم اگر از خوردن آن مردم از این حالتی که بالفعل دارم راحت می شوم و الا شکمی از عزا درآورده ام. پس ماهی را برداشتم و علیرغم مخالفت رفقا آنرا خام خام خوردم به محض اینکه گوشت ماهی در معده ام جای گرفت احساس کردم که سرتاسر پشتم می سوزد و ستون فقراتم مانند ستون آتش شده تمام بدنم را فرا گرفت از آن زمان تا به حال من گرفتار چنین حالتی هستم.

بلوجی می گفت از زمانی که آن مرد آن ماهی را خورده بود تا آن زمان چندین سال گذشته بود.

[داستان شماره]: 85

چون از سرگذشت اسمیعیلویه پسر ابراهیم پسر مرداس صحبت می کردیم به من گفته شد که طول سفر او در سال 317 از کله تا ساحل عمان 48 روز بوده است و در همان سال کاوان (نام شخصی است) از سرندیب وارد شد و عشور کالای کشتی او بالغ بر ششصد هزار دینار بوده است نه از آن اسمیعیلویه. (مربوط است به حکایت شماره 83)

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 107

[داستان شماره]: 86

از قول همین کاروان برای من نقل کردند که او چنین حکایت کرده بود: روزی در شهر خانفوا فغفور چین مرا به بوستانی برد که بیست جریب مساحت آن بود و زمین این بوستان پوشیده شده بود از انواع گل های رنگارنگ از قبیل نرگس میخک شقایق و گل سرخ و سایر انواع گوناگون دیگر از گل های زیبا و درخشان. من در عجب ماندم که چگونه ممکن است گلهائی که مخصوص فصول مختلف تابستان و زمستان است در یک فصل و در یک باغ در آن واحد جمع باشد. فغفور از من پرسید چگونه می بینی؟ گفتم زیباتر و عجیب تر از آنچه می بینم ندیده ام.

گفت تمام این درخت ها و گلهائی که تو در این بوستان می بینی از پارچه های حریر بافته و ساخته شده است! چون دقت کردم دیدم به واقع تمام برگهای سبز درختان و گلهای رنگارنگ بوستان از پارچه های حریر چینی بافته و تابیده و ساخته شده است ولی بیننده هیچ نمی توانست در طبیعی بودن آن شک و تردیدی به خود راه دهد.

[داستان شماره]: 87

در جزیره اندمان بزرگ زیارتگاهی از طلا ساخته اند که در درون آن قبری است و اهالی جزایر اندمان آن را بسیار تعظیم و تکریم می کنند و نظر به احترام زیادی که آن قبر در نظر اهالی داشته بقعه ای از طلا برای قبر بنا کرده اند. مردم این جزایر به زیارت قبر می روند و می گویند قبر سلیمان بن داود علیه السلام است همان مردم چنین می گویند که حضرت سلیمان از خدای عز و جل مسئلت نمود که قبر او را در مکانی قرار دهد

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 108

که مردم آن عصر بدانجا

دست نیابند، خداوند نیز استدعای او را پذیرفت و قبرش را در جزایر اندمان قرار داد زیرا اندمان مکانی است که احدی به آنجا قدم نگذاشته است که بازگشته باشد.

شخصی که به کشور طلا رفته بود برای من حکایت کرد که در صنفین مردی را دیده است که او با جمعی از همسفرهای خود به جزایر اندمان رفته تمام همراهان او در آنجا خورده شده اند و تنها آن مرد نجات یافته و بازگشته است و این داستان نیز از زبان آن مرد نقل شده است.

[داستان شماره]: 88

داستان مروارید معروف به در یتیم را از دریانوردان چنین شنیدم که این گوهر گرانبها از این جهت در یتیم نامیده شده که در دنیا جفتی برای آن یافت نشده است. یکی از معتمدترین آنها حکایت کرد که در عمان مرد شرافتمند و خوشرفتاری بوده است موسوم به مسلم بن بشر که به شغل صید مروارید اشتغال داشت. این مرد همواره مال و سرمایه خود را صرف استخدام و تجهیز غواصان کرده و آنها را برای صید مروارید به دریا می فرستاد ولی هیچ فایده ای عاید او نمی شد تا آنکه تمام ثروت و سرمایه خود را از دست داد حتی لباس و اسباب قابل فروش نیز برایش باقی نماند. تنها دارائی او منحصر شد به خلخال زنش که صد دینار بهای آن بود روزی به زن خود گفت بیا و این خلخال را به من قرض بده تا با بهای آن بار دیگر غواص به دریا فرستم شاید خداوند کرم کند و چیزی عاید ما بشود. زن گفت: ای مرد دیگر چیزی برای ما باقی نمانده است و ذخیره ای در دست

نداریم که با آن زندگی کنیم و ممکن است از فقر و تنگدستی هلاک شویم. اگر این خلخال را بفروشیم و بهای آن را صرف

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 109

خواربار خود کنیم بهتر از آن است که آنرا هم در دریا تلف سازیم.

مرد عاقبت با ملاطفت بسیار زن را راضی کرد و خلخال را از او گرفت و فروخت و با قیمت آن جمعی غواص به خدمت درآورد و با آنها به جانب دریا رفت و شرط کرد که فقط تا دو ماه برای او صید کنند، غواص ها پذیرفتند و مدت پنجاه و نه روز به صید مشغول گشتند اما آنچه صدف بیرون می آوردند و می گشودند چیزی در آن نمی یافتند شصتمین روز به نام شیطان به دریا فرو رفتند از قضا صدفی به دست آوردند که دارای یک دانه مروارید گران بهائی بود و قیمت آن شاید برابری داشت با تمام مایملک مسلم که از اول عمر تا آن زمان به دست آورده بود.

غواص ها مروارید را به نزد مسلم بردند و گفتند این گوهر را به نام شیطان به دست آورده ایم مسلم آن را گرفت و خرد کرد و گرد آن را به دریا پاشید. غواصها گفتند ای مرد! این چه کاری بود که کردی؟

تو آنچه داشته ای از کف داده ای و به فقر و فلاکت رسیده ای اکنون هم که چنین گوهر گرانبهائی که شاید هزاران دینار بهای آن بود به چنگ آوردی آن را سائیده و به دریا ریختی؟!

مسلم گفت: پناه به خدا می برم چگونه می توانم خود را راضی سازم و از مالی که به نام شیطان به دست آمده استفاده کنم، خداوند

به این مال برکت نخواهد داد و برای آزمایش عقیده و ایمان ماست که خداوند آن را بدست ما داد. هرگاه من از آن گوهر بهره می بردم سایر مردم نیز از من پیروی کرده و دیگر جز به نام شیطان به صید مروارید نمی رفتند پس گناه این کار خیلی بزرگتر از سود آن بود. قسم به خدا اگر به جای آن مروارید تمام مرواریدهای دریا نصیب من می شد هرگز به آن دست نمی زدم. بروید و به دریا فروشوید و به اسم خدا و به برکت او به صید

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 110

مشغول گردید.

راوی می گوید: غواص ها رفتند و به صید مشغول شدند و در همان روز که شصتمین و آخرین روز بود قبل از نماز مغرب دو دانه مروارید گرانبها به دست آوردند که یکی از آنها همان در یتیم و دیگری کوچکتر و کم ارزش تر از آن بود.

مسلم این دو مروارید را به نزد رشید خلیفه برد خلیفه در یتیم را به هفتاد هزار درهم و آن دیگری را به سی هزار درهم خرید. مسلم با صد هزار درهم به عمان بازگشت و با آن تنخواه خانه بزرگی بنا کرد. مزرعه و گاو و گوسفندی خرید، خانه ای را که مسلم در عمان بنا نهاد معروف است. این بود داستان در یتیم.

[داستان شماره]: 89

یونس تاجر پسر مهران اهل سیراف که به جزیره زابج مسافرت کرده بود می گفت: در شهری که مهراجا پادشاه زابج در آن اقامت داشت بازارهای بزرگ و زیادی دیدم که تعداد آنها به شمار نمی آمد در بازار صرافان آن شهر آنچه شماره کردم هشتصد دکان صرافی وجود داشت غیر از صرافی هائی

که در سایر بازارها متفرق بود و همچنین از آبادانی جزیره زابج و شهرستانها و دهستان های زیاد آن که به وصف در نمی آمد حکایت ها می نمود.

[داستان شماره]: 90

یکی از دوستان ما این داستان شیرین را برای من حکایت کرد و گفت: در کشتی ای که از ابله به بیان می رفت سوار شدم بادهای شدید

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 111

و امواج عظیم دریا ما را فراگرفت و کار را بر ما مشکل ساخت به حدی که مجبور شدیم لباسهای خودمان را هم دور سازیم و دیگر شک نداشتیم که تلف خواهیم شد.

در کشتی ما زنی بود که پسربچه ای همراه داشت این زن پیش از آنکه طوفان شروع شود به کلی ساکت بود همینکه طوفان برخاست و کار اهل کشتی سخت و دشوار شد پسربچه را به رقص و خنده واداشت در آن هنگامه برای ما مجالی نبود تا علت این رفتار را از او جویا شویم زیرا ما از زندگی خود به کلی مأیوس بودیم ولی به محض اینکه به ساحل نزدیک شدیم و از غرقاب امان یافتیم من به آن زن گفتم: ای زن! تو از خدا نترسیدی؟ تو می دیدی که ما در چه بلائی گرفتاریم و دست از زندگی خود شسته ایم با این حال تو و پسربچه به رقص و خنده مشغول شدید! آیا تو مانند ما از غرق شدن و هلاکت در دریا هراس نداشتی؟

زن گفت: هرگاه شماها از سرگذشت من آگاه بودید هر آینه تعجب می کردید و به صبر و بی اعتنائی من به غرق شدن و هلاک گشتن خرده نمی گرفتید. از او خواهش کردیم سرگذشت خود را برای ما نقل کند گفت: من

زنی از اهالی ابله می باشم یکی از ملاحان کشتی که بین عمان و بصره آمد و شد داشت با پدرم دوست بود هروقت کشتی ای که او در آن بود از عمان وارد می شد به خانه ما می آمد و چند روزی در نزد ما می ماند و هدایائی نیز برای ما می آورد وقتی که می خواست برود ما هم به قدر امکان هدایائی به او می دادیم. چون مرد محجوبی بود پدرم مرا به زنی او درآورد، پس از سه سال پدرم فوت کرد و شوهرم به من گفت بیا تا برویم به عمان من در آنجا مادر و قوم و خویش دارم. پذیرفتم و با او به عمان رفتم و مدت چهار سال در میان اقوام او زندگی کردم و او

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 112

همچنان بین عمان و بصره رفت و آمد می کرد تا آنکه پنج ماه پس از تولد این بچه شوهرم درگذشت. چون عده من سر آمد میل به ماندن در عمان نکردم زیرا در عمان علاقه من فقط به او بود. به مادر و کسان او گفتم قصد دارم به ابله برگردم و میان خانواده خود زندگی کنم، به من گفتند اگر تو در اینجا بمانی ما تو را شریک در زندگانی خودمان خواهیم ساخت زیرا ما در دنیا فقط به این طفل دلبستگی داریم. هرچند آنها اصرار کردند من ابا کردم، چون عازم حرکت شدم برای طفل گاهواره ای از چوب خیزران خریدم تمام لباسهائی که برای خود و طفلم جمع کرده بودم با آنچه اسباب و لوازمی که در آن مدت ذخیره داشتم در آن گهواره جای دادم و محکم

بستم و طفل را هم به روی آن نشاندم و به یک کشتی که از عمان به بصره می رفت سوار شدم، در بین راه دریا طوفانی شد و در نیمه شب کشتی ما را درهم شکست، تمام سرنشینان کشتی و ملوانان آن در دریا متفرق گشتند به قسمی که هیچیک دیگری را نمی دید. من خود را به یک پاره چوب آویختم و تا ظهر روز بعد همچنان به آن پاره چوب آویخته بودم، در آن هنگام کشتی ای که از آن حدود عبور می کرد ما را دید و نزدیک شد و قریب ده نفر از غرق شدگان را نجات داد که من یکی از آنها بودم، چون ما را به کشتی بردند یک یک را سرازیر ساختند تا آبهائی که در دریا خورده بودیم برگردد سپس به معالجه ما پرداختند تا روز بعد همه ما به حال آمدیم. اما من طفل خود را به کلی از یاد برده بودم زیرا این حادثه فکر او را از مغز من بالمره زایل ساخته بود. روز بعد شنیدم که صاحب کشتی گفت: این طفل را که از آب گرفته ایم از گرسنگی خواهد مرد به بینید این زن شیر دارد یا نه؟ کارگران کشتی به سراغ من آمدند و پرسیدند آیا شیر در پستان داری؟ در حال من به یاد طفل خود

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 113

افتادم و گفتم من شیر داشتم اما نمی دانم پس از این واقعه شیری در پستانم باقی مانده است، گفتند این بچه را تا نمرده است ببین آنگاه گاهواره طفل را نزدیک من آوردند دیدم بچه مانند روز اول در آن قرار دارد و هیچیک

از اسبابهای گاهواره باز نشده و دست نخورده است همینکه چشمم به طفل افتاد فریادی برآوردم و به حال سجده به روی زمین افتادم و از خود بیخود شدم. عمال کشتی فورا قدری آب به صورت من پاشیدند و پرسیدند تو را چه شده است؟ پس از ساعتی که به حال آمدم طفلم را در آغوش کشیدم و بنای گریستن گذاشتم. باز از من پرسیدند ای زن چرا چنین می کنی؟ گفتم این طفل از آن من است. صاحب کشتی به من نزدیک شد و گفت اگر این طفل از آن تو است اسباب هائیکه در زیر اوست چیست؟ من آنچه اسباب در گاهواره بود برای آنها یک یک برشمردم و همچنان که گفته بودم تمام اسبابها را یکایک بیرون آوردند گوئی در همان ساعت آنها را در گاهواره جای داده ام. تمام حاضرین به گریه درآمدند و خداوند را شکر و ثنا گفتند. پس من که بدین گونه در دریا غرق شده ام و بین من و طفلم جدائی افتاده بود خداوند بدین صورت که شنیدید ما را به هم رسانید، اکنون چرا از این حادثه کوچک بیم ناک باشم، اگر خداوند غرق و هلاک ما را مقدر کرده باشد بیم و هراس هیچگونه فایده ای نخواهد بخشید.

[داستان شماره]: 91

یکی از بازرگانان سیراف می گفت: در یک کشتی که از عمان به بصره می رفت سوار شدم در آن کشتی دختر جوانی بود بسیار زیبا از اهالی منصوره، یکی از ملوانان کشتی را دیدم که هروقت به آن دختر

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 114

نزدیک می شد به او اشاره ای می کرد اما چون دختر در حجره خود جای داشت به او دسترسی پیدا نمی کرد

همینکه کشتی ما به خارک نزدیک شد دریا تغییر حالت داد و طوفانی شدید برخاست و کشتی آسیب یافت، اتفاقا من به شراع کشتی دست یافتم و به آن درآویختم و دیدم پیش از من جمعی دیگر هم به همان شراع پناه برده و خود را به آن آویخته بودند از جمله آن دخترک زیبا و آن ملوان سابق الذکر بود که به آن دختر طمع داشت. در همان حال ملوان به قصد کام جوئی سعی می کرد خود را به دختر نزدیک سازد اما دختر با پای خویش او را از خود دور می ساخت و تا پایان روز بدین گونه از خود دفاع می نمود در حالتی که امواج دریا ما را گاهی به روی آب می آورد و زمانی فرو می برد. بالاخره دخترک آرام گرفت و ملوان به او نزدیک شد و با او درآویخت. من این حرکت او را می دیدم اما در آن حالت قادر نبودم که به او سخنی بگویم و یا به منع او بپردازم حتی قادر به فکر آن هم نبودم زیرا هیولای مرگ در دریا در برابر چشمم مجسم بود. چون شب به پایان رسید و صبح روشن دمید دیدم آن دختر و چند تن دیگر که به شراع پناهنده شده بودند مرده و به قعر دریا فرورفته اند.

[داستان شماره]: 92

همان شخص برای من حکایت کرد که در صیمور مردی از اهالی سیراف به نام عباس بن ماهان با عنوان (هنرمن مسلمانان) بر مسلمانان آن شهر ریاست داشت و از آنها حمایت می کرد. یکی از ملوانان کشتی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 115

که مرد فاسد و فاجری بود به شهر صیمور وارد شد، در

آنجا نظرش به بتی که اندام و صورت زن زیبائی را داشت افتاد و از بی توجهی مردم استفاده کرد و به بت نزدیک شد و بین رانهای بت دفع شهوت کرد در این حال یکی از عابرین به او متوجه شد. ملوان از ترس فرار کرد شخص عابر به او بدگمان شد و به جانب بت رفت دید در میان ران او آبی ریخته است دانست کار آن مرد است فورا او را گرفت و به خدمت سلطان صیمور برد و واقعه را شرح داد، ملوان ناگزیر شد عمل خود را اقرار کند. سلطان به اطرافیان خود گفت: این مرد مستحق چه مجازاتی است؟ بعضی گفتند او را زیر پای فیلان می افکنیم بعضی دیگر به قطعه قطعه کردن او رأی دادند، سلطان گفت هیچیک از ین اعمال جایز نیست زیرا این مرد عرب است و میان ما با اعراب عهد و پیمانی است، راه صواب آن است که یک نفر از شماها نزد عباس بن ماهان هنرمن مسلمین برود و از او سؤال کند:

آیا در میان شماها جزای مردی که در مسجد با زنی درآمیزد چیست؟

و به بیند چه می گوید. چنین کردند و یکی از وزیران نزد عباس رفت و از او فتوی خواست. عباس چون همیشه مایل بود که دین اسلام و احکام آن را نزد اتباع خود خیلی بزرگ جلوه دهد جواب داد: اگر ما مردی را به چنین حالتی به بینیم مجازات او را کشتن می دانیم. نظر به همین فتوی آن مرد عرب را کشتند چون این خبر به عباس بن ماهان رسید از بیم آنکه مبادا سلطان خروج او را از بلاد خویش

مانع گردد به پنهانی از صیمور فرار کرد.

[داستان شماره]: 93

داربزین که از مردم سیراف و برادرزن عبید اللّه بن ایوب دائی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 116

عبد اللّه بن فضل قاضی بود به من گفت: زمانی که به خانفوا- یکی از شهرهای چین بزرگ- بودم روزی گفتند فردا یکی از حاجبان دربار فغفور چین از مسافرتی که به یکی از نواحی کرده بود به شهر وارد می شود.

روز ورود مردم شهر در سرتاسر خط عبور او برای دیدارش جای گرفتند، از اول طلوع آفتاب ورود جماعت کثیری از همراهان او به شهر شروع شد و تا عصر دوام یافت پس از آن خود حاجب وارد شد در حالی که یک صد هزار سوار همراه داشت.

[داستان شماره]: 94

عباس بن ماهان هنرمن و پیشوای مسلمانان صیمور داستانی را که از یک نفر بازرگان شنیده بود برای من نقل کرد بدین شرح که بازرگان می گفت: زمانی یک کشتی را مجهز ساخته از سندان یا از صیمور (شک دارم) روانه ساختم و به وکیل خود در کشتی یک قطعه چوب بلند ساج که بر آن علامتی بود به او تسلیم کردم و سفارش نمودم که آن چوب را بفروشد و با بهای آن فلان و فلان متاع را خریداری کند صورتی از متاع های لازم را نیز نوشته به او دادم و کشتی به راه افتاد. چون دو ماه یا بیشتر گذشت روزی در خانه نشسته بودم مردی وارد شد و به من گفت در کنار خلیج چوب بلندی را به روی آب دیدم که نام تو بر آن نوشته شده بود فی الفور از جای برخاسته رفتم و دیدم چوب همان است که به وکیل خود در کشتی سپرده بودم،

عقل از سرم پرید و مسلم دانستم که کشتی در دریا شکسته است زیرا این چوب بزرگ را که در زیر چوبهای دیگر در کشتی قرار داشت ممکن نبود هنگام طوفان دریا برای سبک کردن کشتی از آن خارج کرده با سایر متاع های کشتی به دریا ریخته باشند دیگر شکی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 117

برایم نماند که کشتی غرق شده است. من در عزای غرق کشتی و متاع آن نشستم و مردم نیز به نزد من آمده تسلیت می گفتند، سپس به کار خود مشغول شدم و هیچ تردیدی در تلف شدن کشتی نداشتم زیرا هیچکس نبود که از دریا بیاید و خبری از آن داشته باشد، دو ماه دیگر گذشت، روزی مردی آمد و به من بشارت داد که کشتی در ساحل از دور نمایان است من به ساحل رفتم و کشتی خودم را دیدم که وارد بندر شد و وکیل من از آن پیاده شده نزد من آمد، از او احوال پرسیدم گفت خوش و سلامت، پرسیدم آیا از کالای کشتی چیزی از دست داده ای؟ و یا چیزی به دریا افکنده اید؟ گفت: حتی خلال دندانی هم از دست نداده ایم.

شکر خدای را بجا آورده گفتم فلان چوب را چه کردی گفت آن را به مبلغ سی و چند دینار فروختم و با بهای آن برای تو اجناسی خریده ام از این سخن تعجب من افزون گشت، آنگاه حساب معاملات خود را داد و معامله چوب نیز در آن بود. من اصرار کردم و گفتم چاره ای نداری مگر آنکه حقیقت قضیه چوب را به من بگوئی و به او فشار آوردم تا شرح قضیه

را چنین گفت: چون به عمان رسیدیم و آنچه در کشتی بود به ساحل بردیم طوفان شدیدی در دریا پدید آمد و امواج دریا چوبها را به دریا برد سپس موجی دیگر مقداری ماسه به ساحل رانده و به خواست خداوند چوبها در زیر ماسه ها پوشیده شد و محفوظ ماند. روز بعد سرنشینان کشتی را جمع کردم و به جمع آوری کالاهای خود مشغول شدیم چون کار به اتمام رسید دیدیم از کالاهای ما هیچ چیز گم نشده مگر همان قطعه چوب بزرگی که از آن تو بود اندیشیدم که شاید در زیر شن های ساحل پنهان شده باشد پس به کندن ساحل پرداخته ولی اثری از آن نیافتیم. معلوم شد امواج دریا آن را با خود برده تا به صاحبش تسلیم کند و این از عجیب ترین

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 118

داستانهائی بود که در این باره شنیده بودم.

[داستان شماره]: 95

در سال 342 یک کشتی که متعلق به یکی از تجار بصره بود از عمان به جانب جدّه روانه شد چون به نواحی شحرلبان (به فهرست اماکن مراجعه شود) رسید دریا طوفانی شد و سرنشینان کشتی مجبور شدند مقداری از بارهای کشتی را به دریا افکنند از آن جمله پنج عدل پنبه حلاجی شده بود. کشتی نجات یافت و به سرمنزل مقصود رسید.

اتفاقا در همان سال کشتی دیگری که متعلق به همان تاجر بود از بصره به قصد عدن و غلافقه حرکت کرد چون به نواحی شحرلبان رسید قایقی که به دنبال کشتی بسته شده بود از کشتی جدا شد و به دست امواج دریا افتاد، ملوانان کشتی فورا خود را در زورقی افکنده به دنبال

قایق روان شدند تا آن را از امواج بگیرند در این حال قایق به سوی خلیج کوچکی رانده شد ملوانان نیز بدان سوی رفتند ناگاه در ساحل خلیج پنج عدل پنبه مشاهده کردند که دارای علامت صاحب کشتی آنها بود عدل ها را به قایق حمل کردند و به کشتی بردند و به سلامت به مقصد روانه شدند، اهل کشتی گمان کردند آن کشتی که این عدل های پنبه را بار داشته در دریا شکسته و غرق شده است اما طولی نکشید که به آنها خبر رسید آن عدل ها از جمله بارهائی بوده است که کشتی برای نجات خود به دریا افکنده است.

[داستان شماره]: 96

از قول شخصی که به حرف او اعتماد دارم شنیدم که گفته بود:

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 119

در یکی از شهرهای هندوستان دو مردی را دیدم (که به طرز عجیبی خودکشی کردند) هریک از آن دو گودالی را برای خود پهلوی یک دیگر کندند و خود در میان آن ایستاده آن را از پهن خشک مملو ساختند و از زیر بر آن آتش زدند، در همان حال تخته نردی بروی زمین میان دو گودال قرار داده به نرد باختن و آواز خواندن و جویدن تانبول Betel سرگرم شدند و در هیچکدام تغییر حالتی مشاهده نمی شد و ابدا اظهار رنج و تعب نمی کردند تا آنکه کم کم آتش از زیر به بالا نفوذ کرد و تا قلب آنها رسید و هر دو مردند.

همان شخص می گفت: به خاطر ندارم که راوی گفت در همان روز اول آن دو مرد در میان آتش جان دادند یا آنکه تا روز بعد همچنان مشغول نرد باختن بودند تا

آتش تمام بدن آنها را فراگرفت و مردند.

[داستان شماره]: 97

عبد الواحد پسر عبد الرحمن از اهالی فسا و برادرزاده ابی حاتم فسوی که سالهای زیاد در دریاها سفر کرده بود برای من چنین حکایت کرد:

هندیها موی سر خود را به قسمی تربیت می کردند که راست ایستاده و مانند کلاه بر روی سرشان قرار داشت و شمشیرهای آنها نیز راست و مستقیم بود. زمانی بین دو طایفه از آنها نزاع درگرفت یک طایفه بر طایفه دیگر غالب شد، دسته غالب طرف مغلوب را ملتزم ساختند که از آن تاریخ به بعد موی سر خود را در برابر موی سر فاتحین به حال سجود درآورند و شمشیرهای خود را نیز در مقابل شمشیر آنان به حال رکوع

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 120

بسازند طایفه مغلوب این شرط را قبول کردند و موهای سر خود را سرازیر ساختند و شمشیرهای خویش را نیز کج و به حال قوسی درآوردند که آن را قراطل می گویند و این رسم در میان آن طایفه تا اکنون باقی مانده است.

[داستان شماره]: 98

علی بن محمد بن سهل معروف به سرور مسافرتی به تتبه و دبابد (؟) کرده و می گفت: در آنجا خانه های خود را کنار آب بنا می کنند و مردم آنجا از کوچک و بزرگ شبکورند (شبکره ) زیرا بیشتر خوراکشان گوشت لاک پشتهای نر دریائی است، هریک از اهالی طناب بلندی را گرفته یک سر آن را به در خانه خود متصل می کنند و سر دیگر طناب را به کنار آب برده با میخ به زمین اتصال می دهند همینکه آفتاب غروب می کند و حالت شبکوری در آنها ظاهر می گردد برای رفع حاجت از خانه خود بیرون آمده به وسیله دست گرفتن

به طناب خود را به لب آب می رسانند، پس از قضای حاجت و شستشوی خود به همان طریق به خانه خویش باز می گردند تا آنکه روز می آید و آفتاب عالم را روشن می سازد.

گاهی بعضی از مسافرین مسخره که وارد آن شهر می شوند هنگامی که اهالی به کنار آب رفته اند سرطناب ها را از خانه یکی باز کرده به خانه دیگری متصل می سازند چون صاحب خانه از کنار آب برمی گردد به جای خانه خود به خانه همسایه داخل می شود و بین او و همسایه- به گمان اینکه عمدا به خانه او رفته است- نزاع و گفتگو درمی گیرد.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 121

[داستان شماره]: 99

از قول ابو طاهر بغدادی حکایتی شنیدم که گفته بود: در جزیره زابج شهری است موسوم به مزفاوید و در آن شهر عنبر فراوان است اما دیده نشده است کسی از آن عنبر در کشتی با خود ببرد و دوباره با همان عنبر بازنگردد. مردم این شهرکه از این سر آگاه می باشند عنبرهای خود را به قیمت نازل به مسافران بی اطلاع می فروشند چنانچه ابو طاهر نیز مقداری عنبر خریده بدون اطلاع صاحب کشتی آنرا با خود به کشتی برده بود همینکه کشتی مسافتی را پیمود باد مخالف وزیدن گرفت و کشتی را بدان شهر بازگردانید.

[داستان شماره]: 100

یزید عمانی ناخدای دریای زنگبار حکایت کرد که در نواحی زنگبار دو کوه بزرگی قرار دارد و دشت وسیعی بین آن دو کوه واقع است و در آن دشت اثر آتش پدیدار است و در آنجا استخوان و پوست حیوانات سوخته شده بسیار مشاهده می شود، چون علت را سؤال کردم گفتند این وادی سالی یک بار آتش می گیرد و تمام گاو و گوسفندانی که به چرا مشغولند و شبان یا صاحبان آنها غفلت می کنند در آتش می سوزند و آتش مانند سیلی که به دشتی سرازیر گردد تمام آن وادی را در مدت چند روز فرامی گیرد.

[داستان شماره]: 101

در هندوستان دزدانی وجود دارند که دسته جمعی از شهری به شهری

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 122

رفته گریبان تجار متمول را خواه هندی و خواه بیگانه- در بازار یا دکان و در خیابان- گرفته با کارد برهنه آنها را تهدید می کنند و می گویند فلان و فلان چیز را بده والا تو را خواهیم کشت، اگر کسی بخواهد از آن تاجر حمایت کند- خواه مردم عادی خواه مامور حاکم- او را می کشند و از هیچ چیز باک ندارند و برای آنها تفاوت ندارد از اینکه بکشند یا کشته شوند اگر از کسی مالی طلب کنند هیچکس جرئت ندارد از ترس جان خود حرفی بزند یا در برابر آنان مقاومت کند و آن تاجر ناچار است با آنها به راه بیفتد و هرکجا آنها اراده کنند برود و بنشیند چه در بازار چه در دکان یا خانه و باغهای خودشان و آنچه که دزدان خواسته اند فراهم سازد، در تمام این مدت دزدان به خوردن و نوشیدن مشغول بوده و کاردهای

خود را همچنان برهنه و آماده در دست دارند، وقتی که آنچه دزدان خواسته اند فراهم شد صاحب خانه مکلف است باربری نیز حاضر کند و اموال را به وسیله باربر با دزدان روانه سازد چون دزدان به مأمن خود رسیدند اموال را از بار برگرفته او را رها می سازند.

[داستان شماره]: 102

محمد پسر مسلم سیرافی که متجاوز از بیست سال در تانه مقیم بوده و به اغلب شهرهای هندوستان سفر کرده بود و نسبت به احوال مردم آن بلاد و عادات و رسوم آنها شناسائی کامل داشت برای من حکایت کرد که روزی دوازده نفر در صیمور و تانه داخل خانه یکی از تجار هندی- که پدر ثروت مندی داشت و او تنها اولاد منحصر و مورد علاقه زیاد پدر بود- شدند و از او ده هزار دینار که جزئی از ثروت پدرش بود مطالبه کردند. پسر برای پدر پیغام فرستاد و از واقعه او را آگاه ساخت و تقاضا

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 123

کرد که وی را با آن پول بخرد و نجات بخشد. پدر نزد دزدان آمد و با آنها گفتگو کرد و حاضر شد هزار دینار بدهد دزدان از قبول آن امتناع کردند و گفتند کمتر از ده هزار دینار نخواهیم گرفت. تاجر چون چنین دید در حال نزد سلطان بلد رفت و داستان را عرضه داشت و گفت اینک درد بی درمانی است اگر به این جماعت گوشمالی ندهید احدی قادر نخواهد بود در کشور شما زیست کند. سلطان گفت چاره چیست اگر اکنون بخواهم آنها را دنبال کنم هر آینه فرزند تو را خواهند کشت. گفت پس چه باید کرد؟ سلطان گفت

کشتن آنها برای من آسان است اما از آن می ترسم که پسر منحصر به فرد تو را تلف سازند. تاجر گفت چه اهمیت دارد آنها پول گزافی از من طلب می کنند و هیچ سزاوار نیست که من خود را به فقر دچار سازم برای آنکه پسرم را نجات دهم، بهتر این است که مقداری هیزم در اطراف خانه جمع کنیم و مدخل خانه را مسدود سازیم و به هیزم ها و خانه آتش در افکنیم و آنها را بدین گونه بسوزانیم.

سلطان گفت پس می خواهی فرزند و خانواده خود را نیز بسوزانی؟ تاجر جواب داد سوزاندن آنها برای من گواراتر از آن است که ثروت خود را از دست بدهم. پس سلطان فرمان داد تا در خانه او را بستند و آتش به خانه افکندند و دزدان را با فرزند و تمام اهل خانه و آنچه در آن خانه بود طعمه آتش ساختند.

[داستان شماره]: 103

می گویند در بلاد هند علیا هنوز رسم سوزانیدن پیرمردان و پیر زنان باقی است.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 124

[داستان شماره]: 104

پادشاهان کشور طلا و زابج را رسم چنین بوده است که هیچیک از مسلمانان بومی و غیر بومی و سایر مردم بلاد تابعه حق نداشتند در برابر پادشاه جز چهار زانو بنشینند و این طرز نشستن را مردم آن بلاد (برسیلا) می نامند. هرکس نزد پادشاه بنشیند و پای خود را دراز کند و به غیر از چهارزانو به طریق دیگر جلوس نماید به حسب قدرت مالی خود باید جریمه ای گزاف بپردازد.

روزی نزد یکی از پادشاهان آن سرزمین موسوم به سرناتاکله مردی ناخدا که او را (جهود کوتاه) می نامیدند و پیرمردی مسن و صاحب شأن و احترام بود به طریق مرسوم نشسته بود، مجلس به طول انجامید و شاه از جای خود برنخاست و همچنان به صحبت و حکایت مشغول بودند، جهود کوتاه رشته سخن را به دست گرفت و حکایاتی نقل کرد ضمن حکایت خود قصه ماهی کنعد را پیش کشید و گفت در بلاد ما عمان یک نوع ماهی وجود دارد که او را کنعد می نامند و قد او به این اندازه است (یک پای خود را دراز کرد و وسط ران را به دست گرفت و نشان داد) باز گفت بعضی دیگر این اندازه اند (پای دیگر را دراز نمود و دست را به بیخ ران خود قرار داد.) شاه به وزیر خود گفت حکایتی را که این مرد نقل کرد باید سببی داشته باشد زیرا موضوع صحبت ما چیز دیگر بود و او از مطلب خارج شد و حکایت ماهی را

به میان آورد آیا سبب چیست؟ وزیر جواب داد: این مرد خیلی پیر و ضعیف است و طاقت ندارد مدت زیاد چهارزانو بنشیند، چون خسته شده بود برای رفع خستگی خود خواست وسیله ای به دست آورد شاه گفت بهتر این است که ما این رسم را نسبت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 125

به مسلمانان غریب موقوف داریم، و همین کار را هم کرد و تا امروز معمول است که مسلمانان در نزد پادشاه بهر طریقی که مایلند بنشینند ولی دیگران مکلفند به همان رسم سابق و به طریق برسیلا بنشینند وگرنه محکوم به اداء جریمه خواهند بود.

[داستان شماره]: 105

در فصول پیش به زهاد و عباد هند اشاراتی شده است، اینها چندین طایفه اند که طایفه بیکور یکی از آن طوایف می باشد و اصل آنها از سرندیب است، مسلمانان را خیلی دوست می دارند و به آنها احترام می گذارند این طایفه در فصل تابستان لخت و پابرهنه زندگی می کنند بعضی از آنان برای پوشانیدن عورت خود پارچه ای را به عرض چهار انگشت بوسیله ریسمانی به کمر خود می بندند. در زمستان بدن خود را با پارچه های حصیری که از الیاف نباتی بافته شده می پوشانند و برخی هم شلواری که از قطعات رنگارنگ وصله شده و جلب نظر می کند می پوشند، بدن های خود را به خاکستر استخوان اموات هندی که سوزانیده شده اند آلوده می سازند، موی سر خود را می تراشند و ریش و سبیل را می زدایند اما موی زیر بغل و موی عانه را نگاه می دارند، غالبا ناخن های خود را می چینند و هریک نصف یک جمجمه انسان را همراه داشته به منظور فروتنی و تعذیب نفس آن را بجای ظرف غذاخوری

و آشامیدنی بکار می برند.

زمانی که خبر ظهور پیغمبر اسلام (ص) به اهالی سرندیب و بلاد مجاور آن رسید مرد دانائی را از میان خود برگزیدند و به او سفارش کردند که نزد پیغمبر اسلام برود و ببیند او کیست و چه دعوی ای دارد،

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 126

آن مرد رفت و در حین مسافرت به عوایق و موانع زیادی برخورد، هنگامی به مدینه رسید که رسول اکرم وفات یافته بود ابو بکر نیز در گذشته بود و عمر بن خطاب در مقام خلافت جای داشت، پس آن مرد از عمر جویای حالات پیغمبر شد. عمر آنچه را که او می خواست شرح داد. مرد مراجعت کرد اما در نواحی بلاد مکران بدرود حیات گفت.

آن مرد غلامی همراه داشت هندی، آن غلام به سرندیب بازگشت و آنچه که راجع به پیغمبر و ابو بکر شنیده بود حکایت کرد و از رفتار عمر جانشین پیغمبر و فروتنی او و اینکه لباسهای وصله دار در برداشت و شب ها در مساجد بیتوته می کرد، توصیف نمود. از آن زمان که این مطالب را از غلام هندی شنیدند متواضع و فروتن گشتند و جامه وصله دار پوشیدند، محبت و مهربانی آنها نسبت به مسلمانان اثر گفتار آن غلام در شرح بیانات عمر خلیفه بود که در قلوب آنها باقی ماند.

در شریعت مردم هند شراب نوشیدن برای مردان حرام و برای زنان حلال است ولی بعضی از هندیها شراب را در خفا و پنهانی می نوشند.

[داستان شماره]: 106

بلاد هند جایگاه کاهن ها و ساحرها می باشد و اعمال آنها را همه دیده اند و من درین جزوه داستان بعضی از آنان را آورده ام. از ابو یوسف پسر

مسلم شنیدم که او در صیمور از ابو بکر فسائی شنیده و او نیز از زبان موسی صندابوری نقل کرده که گفته بود: روزی نزد حاکم صندابور بودم و صحبت می کردیم ناگاه حاکم خندید و به من گفت آیا فهمیدی چرا خندیدم؟ گفتم نفهمیدم. گفت: روی دیوار قورباغه ای نشسته

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 127

و می گفت «الآن برای ما مهمان غریبی سرخواهد رسید» من از حماقت حاکم متعجب شدم و پس از ساعتی خواستم از نزد او بروم حاکم گفت مرو و صبر کن تا عاقبت کار را ببینی، ما همچنان مشغول صحبت بودیم که ناگاه یکی از کسان او از در درآمد و خبر داد که الآن کشتی ای از عمان به بندر وارد شد. ساعتی نگذشت که چند نفر به نزد حاکم آمدند و چند جعبه محتوی بعضی اسباب ها و پارچه و گلاب همراه داشتند، همین که جعبه گلاب را گشودند قورباغه درشتی از درون آن بیرون جست و به روی دیوار پرید و کنار قورباغه اول قرار گرفت، این واقعه را من به چشم خودم دیدم.

[داستان شماره]: 107

می گویند همین شخص بوده است که نهنگ های خلیج صندابور را افسون کرده چنانکه تا این ساعت گزندی از آنان به احدی نرسیده است همچنین در خلیج سریره نیز نهنگ (تمساح) به کسی آزار نمی رساند در صورتیکه قبل از این امکان نداشت کسی به آب نزدیک شود و مورد حمله نهنگ واقع نگردد.

در این خلیج نهنگ فراوان وجود داشت، روزی مردی هندی که از آنجا می گذشت به شاه سریره گفت من می توانم این نهنگ ها را افسون کنم تا در خلیج آزار آنها به کسی نرسد شاه

گفت اگر چنین کنی به تو فلان مقدار جایزه خواهم داد اما آن مرد از آنجا رفت و دیگر کسی او را ندید. مدتی از این قضیه گذشت تا آنکه مرد کاهنی که در فن افسون و سحر مهارت داشت به سریره آمد و به یکی از دوستان خود برخورد و به او گفت آیا میل داری به تو چیزی تماشائی نشان دهم؟ گفت آری آنگاه

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 128

مرد هندی به کنار خلیج نشست و کلماتی ادا کرد سپس به رفیق خود گفت حال اگر بخواهی می توانی در آب داخل شوی بدون آنکه نهنگ ها به تو صدمه رسانند و یا کسی دیگر را حاضر کن که به آب داخل شود و یا آنکه من خود داخل آب می شوم، رفیق گفت خودت داخل شو، آن مرد بی درنگ داخل آب شد پس از او رفیقش و همچنین آن دیگری داخل آب شدند و نهنگ ها اطراف آنها جمع گشتند ولی هیچگونه آزاری نرسانیدند. چون آن سه تن از آب بیرون آمدند مرد هندی گفت: حال می خواهی نهنگ ها را از افسون آزاد سازم؟ گفت چنان کن، آنگاه سگی را به آب افکندند در حال نهنگ ها آنرا ربوده و قطعه قطعه ساختند.

این خبر به شاه رسید مرد هندی را احضار کرد و به او گفت تو می توانی چنین و چنان کنی؟ گفت: بلی. شاه به جانب خلیج روان شد و دستور داد دو نفر از محکومین به قتل را حاضر ساختند و به مرد هندی گفت حال افسون کن، مرد به خلیج افسون دمید آنگاه یکی از محکومین را به آب انداختند نهنگ ها اطراف او جمع

شدند اما هیچ گزندی به او نرسانیدند. سپس گفت آنها را آزاد کن! چون چنین کرد نهنگ ها محکوم را گرفته از هم دریدند. شاه چون چنین دید مرد هندی را تحسین کرد و به او انعام و خلعت بخشید و جایزه دیگری نیز به او وعده داد.

روز دیگر به آن مرد گفت: میل دارم امروز هم کار دیروز خود را تکرار کنی سپس یکی از غلامان چالاک خود را که در چابکی نظیر نداشت نزد خود خواند و گفت هروقت اشاره کردم بی درنگ گردن این مرد هندی را به یک ضربت از تن جدا می سازی، آنگاه به جانب خلیج رفت، مرد افسون گر به خلیج افسون دمید چون محکوم دیگری را به آب افکندند نهنگان گرد او را گرفته اما به او نزدیک نشدند. برای اطمینان

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 129

خاطر، مرد محکوم را به تمام نواحی خلیج و گوشه و کنار آن بردند در حالی که نهنگان همچنان دور او جمع شده و آزاری نمی رساندند چون شاه اطمینان یافت که افسون افسونگر سرتاسر خلیج را فرا گرفته است به غلام خود اشاره کرد و غلام فورا گردن افسونگر را به یک ضربت جدا ساخت. از آن زمان تا به حال نهنگان خلیج سریره به هیچکس آزاری نرسانیده اند.

[داستان شماره]: 108

مسئله دزدی در هندوستان از امور مهمه به شمار است. در بلاد هند اگر کسی دزدی کند و از طبقه پست و تهی دست باشد مجازاتش مرگ است و هرگاه توانگر باشد تمام دارائی او ضبط می شود و یا جریمه هنگفت از او می ستانند و اگر کسی مال دزدی را دانسته بخرد به ادای جریمه زیاد

محکوم می گردد، به طور کلی مجازات دزدی در میان آنها اعدام است. دزدان مسلمان را در هندوستان به (هنرمن) یا پیشوای مسلمین می سپارند تا مطابق احکام اسلام با او رفتار کند. هنرمن مقام قاضی مسلمانان را در بلاد اسلام دارد و صاحب این مقام فقط باید از میان مسلمانها انتخاب شود.

[داستان شماره]: 109

راشد غلام پسر بابشاد به من گفت: در ماه ذیقعده سال 305 در یک زورق کوچک از سیراف به بصره مسافرت می کردم. در ناحیه رأس الکاملا دریا طوفانی شد ناچار شدیم مقداری از بارهای زورق را به دریا ریختیم، امواج دریا به قدری بلند می شد که بر روی زورق سایه می افکند

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 130

و آن را در زیر سایه خود می پوشاند و سپس در زیر زورق درهم می شکست، هنگامی که موجها سر به آسمان می کشیدند هرچه کوشش می کردم آسمان را ببینم ممکن نمی شد زیرا امواج بین ما و آسمان حائل بودند و روز را در نظر ما پنهان می ساختند.

[داستان شماره]: 110

شنیدم که تجار جلیل القدر هندی یا مردم لشکری و کشوری و حتی زنان مجلله و لو از سوگلی های شاه باشند اگر در خط سیر خود فضله گاو و گاومیش ببینند در صورتیکه کسی همراه آنها باشد آن را برداشته با خود می برند و اگر کسی همراه نباشد بر روی آن علامتی می گذارند تا دانسته شود که در تصرف دیگری است همینکه کسی را یافتند آنرا برمی دارند.

هندیها گوشت حیوانات مرده را می خورند بدینگونه که گوسفند یا پرنده ای را گرفته کله آنها را می کوبند تا بمیرد سپس گوشتشان را می خورند.

می گویند یکی از محترمین هندی در صیمور و سوباره در راه به موش مرده ای برخورد آن را با دست خود برداشت و به پسر یا نوکر خود که همراه داشت سپرد و به خانه برد و گوشت آن را تناول نمود زیرا در نزد آنها موش لذیذترین خوراکها است.

[داستان شماره]: 111

از یکی از پادشاهان چین حکایت می کنند که او استخر بزرگی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 131

در قصر خود داشت که آب آن از یک فرسنگ راه می آمد و استخر را پر می ساخت مجرای دیگری نیز داشت که آب استخر را می کشید. یک روز که شاه مایل شد استخر را پرآب سازند، آب را از سرچشمه رها ساختند و در مجرای آن مرواریدهای فراوان ریختند آب روان و زلال مرواریدها را با خود غلطانیده به استخر می ریخت بدین قسم استخر پر از آب شد و از اطراف آن سرازیر گشت آنگاه جریان آب را قطع کردند و در ته استخر به جای شن و ریگ مرواریدها می درخشیدند.

[داستان شماره]: 112

در بعضی از قسمت های این کتاب حکایاتی از حوادث دیبجات الدم آورده ام. این دیبجات عبارت از جزیره هائی می باشند که از نزدیکی دیبجات کستج شروع می شود و تا جزایر وقواق امتداد دارد می گویند تعداد این جزایر سی هزار می باشد و به قرار اظهار بازرگانان از این جزایر دوازده هزار جزیره آباد و مسکون است. طول هریک ازین جزایر از نیم فرسنگ تا ده فرسنگ بوده و فاصله میان آنها یک فرسنگ و کمتر از یک فرسنگ می باشد و تمام این جزایر شن زارند.

[داستان شماره]: 113

کسی که در بلاد هند شاهد این داستان بوده است به من گفت:

در هندوستان فیل ها برای رفع حاجات خانه ها به کار می روند بدین قسم که کیسه ای برای جای دادن جنس مورد حاجت به او می دهند و درون آن چند سکه (ودع) که پول رایج محل است با نمونه ای از جنس مورد لزوم می گذارند. فیل به دکان بقال می رود بقال همینکه او را دید از جمیع

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 132

کارهای خود دست می کشد و حتی مشتری های خود را کنار می زند و کیسه را از فیل می گیرد، پول درون آن را می شمارد و نمونه جنس را می بیند آنگاه معادل پول از بهترین جنس و به ارزان ترین قیمت در کیسه می گذارد و به فیل می دهد، فیل مطالبه زیادتر می کند بقال هم بر مقدار جنس می افزاید، گاهی بقال در شمارش پول اشتباه می کند فیل فورا پول ها را با خرطوم خود پس و پیش کرده تا کاسب دوباره آن را بشمارد.

اگر صاحب فیل از خرید او ناراضی باشد او را کتک می زند فیل فورا به دکان بقال برگشته تمام متاع و اسباب دکان او را

درهم و زیر و زبر می سازد، بقال ناگزیر است یا بر مقدار جنس علاوه کند و یا پولی را که از فیل گرفته رد سازد.

این چنین فیلی در خانه صاحب خود جاروکشی می کند، آب می پاشد، برنج را با دسته هاون که به خرطوم می گیرد در هاون می کوبد، آب از چاه می کشد بدین گونه که ریسمان سطل را به خرطوم گرفته به چاه فرو می برد و آب بالا می کشد بالجمله تمام حوایج خانه را برمی آورد، صاحبش را برای انجام کار در مسافات دور سواری می دهد، گاهی بچه ای را که سوارش شده به صحرا می برد علف از زمین و برگ از درختان برای خوراک خود چیده به بچه می دهد تا در کیسه ای ریخته سپس آنرا با بچه به خانه بازمی گرداند.

هر فیلی که دارای این اوصاف باشد مبالغ گزافی ارزش دارد و قیمت چنین فیلی را تا ده هزار درهم گفته اند.

[داستان شماره]: 114

یک نفر از بازرگانان در باب مصائب و مشکلات دریاها برای من

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 133

چنین حکایت کرد: در سال 306 در یک کشتی که از سیراف به صیمور می رفت سوار بودم، کشتی عبد اللّه بن جنید و کشتی سبا نیز با کشتی ما همراه بودند این سه کشتی از کشتی های بزرگ و معروف بود و ناخدایان آنها نیز مشهور و در فن دریانوردی دارای مقام و منزلت بلند بودند. هزار و دویست نفر سرنشین از قبیل تاجر دریانورد ملوان و سایر طبقات مختلفه در این کشتی ها جمع بودند و کالاهای زیاد و گوناگون که به حساب نمی آمد در آنها انباشته بود. چون یازده روز از سفر ما گذشت از دور کوهها و سرزمین سندان

و تانه و صیمور نمایان گردید، می گفتند شنیده نشده است که قبل از ما هیچ کشتی ای این مسافت را به این سرعت و سلامت پیموده باشد، ما خیلی خوشحال و مسرور شدیم و از اینکه به سلامت به مقصد رسیده ایم هریک به دیگری بشارت می دادیم و امید داشتیم که فردا صبح به خشکی پیاده خواهیم شد. ناگاه باد شدیدی از جانب کوهستان برخاست و کشتی های ما را فراگرفت به قسمی که ملوانان نتوانستند بادبانها را پائین بکشند. طوفان با رعد و برق شدیدی شروع شد، ملوانان گفتند باید کالاهای کشتی را به دریا بریزیم، اما احمد کاپتین کشتی آنها را ازین کار مانع شد و گفت تا اختیار کشتی از دست من خارج نشده و به هلاکت خود یقین حاصل نکرده ایم نباید بارهای کشتی را به دریا افکنیم، اهل کشتی از بالا به زیر آمده و به خالی کردن آب از طبقه زیرین کشتی مشغول شدند. آن دو کشتی دیگر نیز حال ما را داشتند، هریک از مسافران منتظر بود ببیند رفیقش برای ریختن کالاهای خود به دریا چه می کند تا او نیز همان کند. تجار کشتی ما بنای ضجه و ناله را گذاردند و به احمد می گفتند بارهای کشتی را به دریا بریز بر تو حرجی نیست زیرا جان ما در خطر است. اما احمد به این امر ابدا راضی نمی شد.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 134

مدت شش روز حال ما بدین منوال گذشت و هر لحظه طوفان شدیدتر می شد. روز ششم کشتی به حال غرق شدن درآمد. فرمانده کشتی دستور داد بارها را به دریا بریزند اما کار از کار گذشته بود

و این امر صورت نمی گرفت زیرا باران کیسه ها و عدل ها را سنگین کرده و وزن پانصد من بار به هزار و پانصد من رسیده بود، چون کار بر همه سخت شد کرجی کوچکی را به آب انداختند و سی و سه نفر از کشتی بیرون آمده به کرجی سوار شدند به احمد نیز تکلیف کردند سوار کرجی شود احمد قبول نکرد و گفت من از کشتی دست برنمی دارم و کشتی را امن تر از کرجی می دانم اگر هم غرق شد من نیز با او غرق می شوم زیرا برای من زندگی بدون اموالم لذتی ندارد.

آن تاجر می گفت: ما در کرجی پنج شبانه روز به سر بردیم در حالی که نه نان داشتیم نه آب، دیگر رمقی در ما نمانده بود و از شدت گرسنگی و تشنگی حال صحبت کردن باهم را نداشتیم، کرجی ما بازیچه بادها و امواج دریا شده بود به قسمی که نمی توانستیم تشخیص بدهیم بر روی آب هستیم یا در زیر آب، چون گرسنگی شدت یافت با اشاره به هم فهماندیم که باید یک نفر را از آن میان بخوریم، اتفاقا همراه ما یک پسر بچه نابالغ و فربهی بود که پدرش جزء سایر مسافران در کشتی باقی مانده بود، مصمم شدیم با او سد جوع کنیم. پسرک نیت ما را احساس کرد می دیدیم که نظر خود را به آسمان افکنده چشمها و لبهایش آهسته آهسته حرکت می کرد، ساعتی نگذشت که از دور آثار خشکی نمودار شد و به زودی توانستیم زمین را به خوبی ببینیم، همینکه کرجی به ساحل نزدیک شد انقلابی در آن پدید آمد و آب دریا در آن راه یافت.

ما از شدت بیحالی قادر نبودیم حرکتی کرده از خود نگاهداری کنیم. ناگاه

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 135

دو نفر مرد از خشکی به سوی کرجی ما آمدند و به ما گفتند: از کجا می آئید؟ گفتیم از فلان کشتی، آنها دست ما را گرفته به خشکی بردند و ما مثل مردگان به روی زمین افتادیم. یکی از آن دو رفت من از آن دیگری پرسیدم ما در کجا هستیم؟ گفت آن دودی را که از دور می بینی از قریه تیز برمی خیزد، ارباب من به آن قریه رفت ما در آنجا آب و آذوقه و پوشاک داریم، سپس ما را بدانجا برد، اما باقی ماندگان در آن سه کشتی عموما و بدون استثنا هلاک شدند و نجات یافتگان فقط کسانی بودند که به کرجی پناه بردند احمد فرمانده کشتی ما نیز در شمار هلاک شدگان بود و فقط اسمی از او باقی ماند.

غرق آن سه کشتی و هلاک سرنشینان آن و اتلاف کالاهائی که بار آن بود موجب اختلال کلی در سیراف و صیمور گردید زیرا اموالی زیاد و جماعتی از بازرگانان ملاحان و ناخدایان مشهور آن دو شهر در آن کشتی ها بودند که بدان گونه تلف شدند.

[داستان شماره]: 115

یکی از دریانوردان که سالهای زیاد در بلاد هند و نواحی آن مسافرت کرده بود این حکایت عجیب را از اشخاصی که در هند بوده اند شنیده و برای من چنین نقل کرد: در نواحی کشمیر اعلی در محلی که آنجا را ترنارایین می نامند و دارای باغ و بوستان و جویبارهای زیادی می باشد، بازاری است معروف به بازار اجنه که در آنجا همهمه خرید و فروش و گفتگوهای معاملاتی زیاد شنیده

می شود اما اشخاصی در آنجا دیده نمی شوند و این مکان از قدیم الایام معروف بوده و همچنان باقی است، پرسیدم آیا این بازار همیشه دایر است یا گاه بگاهی دایر می شود؟ گفت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 136

این نکته را سئوال نکردم.

[داستان شماره]: 116

مردی که به چین سفر کرده بود می گفت: در آنجا سنگ های گوناگون دیده ام از آن جمله سنگی است که سرب را از وراء طشتی جذب می کند و این سنگ را در زیر زن آبستن بگذارند وضع حمل بر او آسان می شود، سنگ دیگری است که مس را جذب می کند و نوع دیگر آن طلا را جذب می نماید و همچنین سنگ معروف آهن ربا است که آهن را می رباید. و نیز سنگی در آنجا وجود دارد که آتش را خاموش می کند و درون آن سنگ دیگری می لغزد.

همان شخص می گفت در اغباب سرندیب سنگی است که چون آن را بشکنند کرم کوچکی از درون آن بیرون می آید و تا ده ذراع به روی زمین می خزد سپس می میرد روی سر و روی دم این کرم کرکهای نرمی مانند کرک بدن جوجه روئیده است.

[داستان شماره]: 117

دیگر از عجایب کوهی است در یمن که از قله آن آبی قطره قطره جاری می شود چون به زمین می رسد منجمد می گردد و این همان شب یمانی است .

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 137

[داستان شماره]: 118

کسی که درخت کندر را دیده بود می گفت: این درخت در دره ها و مجاری سیل می روید، دارای بذر نیست در تمام دوره نمو خود به یک قد و اندازه باقی می ماند، مالکین آنها همیشه این درختها را به یک شکل و صورت می بینند ولی از حیث ترکیب و زیبائی باهم اختلاف دارند. این نوع درخت در هیچ جا دیده نشده جز در حدود حاسک و حارع طول این ناحیه تقریبا یک صد و پنجاه فرسنگ است.

[داستان شماره]: 119

دیگری که بلاد هند را دیده است می گفت: در قصبه عنقیه از نواحی مانکیر که از بلاد کشور طلاست درخت عظیمی را دیده است شبیه به درخت جوز که تنه ضخیم و قطوری داشت این درخت دارای گلهای قرمزی بود که وسط آن سفید و نقشی مانند این عبارت در آن دیده می شد «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه»

[داستان شماره]: 120

در دریای صنف جزیره ای است که چون خرچنگ های دریا به زمین آن قدم گذارند تبدیل به سنگ می شوند این سنگ معروف و دارای خواص طبی است که آن را به عراق و سایر بلاد می برند و برای قوت و روشنائی چشم به کار می رود دوافروش ها آن را خرچنگ رودخانه ای (سرطان النهری) می نامند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 138

[داستان شماره]: 121

از مردی شنیدم که در بجه چشمه پرآبی است که بر روی آن یک تخته سنگ بزرگی از زمرد که روی چهار مجسمه طلائی نصب شده قرار داده اند، چون خورشید بر آن چشمه می تابد آب چشمه به رنگ سبز جلوه می کند.

زمانی عبر که یکی از پادشاهان بلاد مجاور آن نواحی بود به طمع ربودن آن سنگ با اهالی بجه به جدال برخاست اما آن مردم هیچ- گاه مغلوب نشدند و تجربه شده است که همیشه در برابر تجاوزات ایستادگی و مقاومت کرده و باقی مانده اند.

می گویند یکی از ملوک هروقت به قصد ربودن آن سنگ بر می خاست مبتلا به مرضی و یا دچار پیش آمد سوئی می شد که مانع انجام مقصود او می گشت.

[داستان شماره]: 122

یکی از دوستان من نقل کرد: در نواحی اغباب سرندیب مرغ بزرگی وجود دارد که در ساحل دریا تخم می گذارد و چون تخم گذاشت تا مدت چهارده روز وزش باد در آن نواحی قطع می شود.

[داستان شماره]: 123

محمد عمانی می گفت: در برس (؟؟؟) که یکی از شهرهای هندوستان است هندی پسری را دیدم که به جرم دزدی یا گناه دیگری باز داشت شده بود و به حکم حاکم او را به سلاخ تسلیم کرده بودند تا پوست

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 139

او را بکند. در همان حال که سلاخ به پوست کندن او مشغول بود آن پسر حرف می زد و آواز می خواند و ابدا اظهار درد و رنج نمی کرد، همین که سلاخ به ناف او رسید و آن را برید پسرک خاموش گشت.

[داستان شماره]: 124

هم او می گفت: در جزایر وقواق مرغی است با بال و پر الوان به رنگ سرخ، سفید، سبز و کبود مانند سبزه قبا و به اندازه کبوتران بزرگ که او را سمندل می نامند. این مرغ داخل آتش می شود و نمی سوزد، چندین روز می تواند بدون خوراک زیست کند در این مدت فقط خاک می خورد، مدتی را که روی تخم می خوابد آب نمی آشامد تا تخمها باز شوند، چون جوجه ها از تخم بیرون آمدند چندین روز آنها را ترک می کند و نزدیکشان نمی رود مگس و پشه جوجه ها را احاطه می کنند، همینکه جوجه ها پر درآوردند و قادر به راه رفتن شدند مادرشان می آید و به آنها دانه می دهد.

[داستان شماره]: 125

از او شنیدم که در یکی از جزایر وقواق یک نوع حیوانی است شبیه به خرگوش که جنسیت خود را تغییر می دهد، جنس نر آن گاهی ماده می شود و زمانی نر و همچنین است ماده آن. گوینده این حکایت- از قول یکنفر هندی- نقل این مطلب را به اهالی سرندیب نسبت می داد. من نمی دانم در این باب چه می توان گفت! همچنین می گویند خرگوشها نیز همین حالت را دارند اما به عقیده من باورکردنی نیست. خدا می داند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 140

[داستان شماره]: 126

دیگری که در دریاها مسافرت کرده بود می گفت: در سفاله زنج حیوانی است به اندازه سوسمار از حیث رنگ و شکل نیز به آن حیوان شباهت دارد. جنس نر و ماده آن هر کدام دارای دو آلت تناسلی از جنس خود می باشند. اگر این حیوان کسی را گاز بگیرد زخم آن علاج پذیر نیست. این حیوان بیشتر در مزارع نی شکر و ذرت یافت می شود. ضرر و زیان این حیوان برای مردم بیشتر از افعی ها و مارهاست اگر سه یا چهارتای آن به یک نفر حمله کنند او را قطعه قطعه می سازند کوشش برای فرار از شر این حیوان بی فایده است.

[داستان شماره]: 127

جعفر پسر راشد مشهور به ابن لاکیس که یکی از ناخدایان و دریانوردان معروف کشور طلا بود برای من چنین حکایت کرد: زمانی در خلیج صیمور مار بسیار بزرگی پیدا شد و نهنگ عظیم الجثه ای را بلعید، خبر به حاکم صیمور رسید، فرمان داد تا جمعی از اهالی بروند و آن حیوان را به نزد او ببرند. بیش از سه هزار کس به مبارزه با مار برخاستند چون بر او ظفر یافتند گردن او را با ریسمان بستند و مارگیران دندانهایش را کشیدند و با طناب او را محکم بستند. سر او تا گوشهایش جراحت برداشت چون او را اندازه گرفتند چهل ذراع طول آن بود.

مردم آن را به روی دوش و گردن خود می بردند وزن حیوان هزاران رطل تخمین زده می شد. این واقعه در سال 340 اتفاق افتاد.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 141

[داستان شماره]: 128

شنیدم مردی که به جزایر وقواق مسافرت کرده و در آنجا آمد وشد داشته است توسعه شهرها را توصیف کرده است اما غرض او بزرگی شهر نبوده بلکه زیادی نفوس آن بوده است. دیگر آنکه مردم آن سامان شباهت زیادی به طایفه ترک دارند. در صنعت و هنر زیرک ترین مردم دنیا می باشند و اهتمام زیادی در تربیت صنعتگران به کار می برند، با این حال مردمی مکار و خیانتکار و بدذات بوده و در هر کاری سخت گیر و شدید البأس می باشند.

[داستان شماره]: 129

ابن لاکیس به من گفت که شاهد اعمال مدهش مردم وقواق بوده است این مردم در سال 334 با قریب یک هزار زورق به نبرد شدیدی با اهالی شهر قنبله پرداختند ولی بر آنها فایق نیامدند زیرا گرداگرد شهر قنبله حصار محکمی کشیده شده و اطراف حصار را آب خلیج احاطه کرده بود به قسمی که قنبله در میان آب همچون قلعه مستحکمی برپای بود، عده ای از مردم شهرکه با حمله کنندگان رفت و آمد داشتند از آنها پرسیدند آیا به چه سبب همه را رها کرده به سرزمین آنها حمله آورده اند؟

جواب دادند: برای اینکه کالاهای شما در شهرهای ما و بلاد چین محل حاجت می باشد از قبیل عاج، کاسه لاک پشت پوست پلنگ و عنبر و همچنین برای بدست آوردن مردان زنگی که مردمانی قوی بوده و خدمات شاقه را تحمل دارند.

چنانچه می گفتند مسافرت آنها تا قنبله یک سال به طول انجامیده

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 142

است و چند جزیره ای را که تا قنبله شش روز راه فاصله داشته است غارت کرده اند و در نواحی سفاله زنج به چند قریه و شهر معروف و

غیر معروف حمله برده و بر آنها فایق آمده اند.

اگر سخنان اینان و اینکه پس از یک سال به قنبله رسیده اند درست باشد دلیل بر درستی سخن ابن لاکیس است که گفته است جزایر وقواق در مقابل کشور چین قرار دارد، خدا می داند.

[داستان شماره]: 130

در باب سریره قبلا یاد کرده ام، این شهر در انتهای جزیره لامری واقع است فاصله میان سریره و کله صد و بیست زام می باشد و اللّه اعلم شنیدم خلیج سریره به قدر پنجاه فرسنگ در داخل جزیره لامری پیش رفته است و وسعت آن خیلی زیادتر از پهنای رود دجله در بصره می باشد.

آبش همچون آب دجله صاف و گوارا است هیچیک از خلیج های آن جزیره طولانی تر از آن نیست. هر دوازده ساعت یک مرتبه به حالت مد در می آید، دارای نهنگ های بسیار است. این نهنگ ها در مجاورت خانه ها به مردم آزاری نمی رسانند زیرا چنانکه سابقا گفته ام آنها را افسون کرده اند، اما در خارج از حدود خانه ها خطر نهنگ ها همچنان باقی است و کسی را جرأت نزدیک شدن به آنها نیست.

در سریره بعضی از خانه ها بر روی زمین بنا شده ولی بیشتر خانه ها بر روی آب ساخته شده و شناور می باشند بدین قسم که چوبهائی را بهم متصل می سازند و مانند کلک بر روی آب می گذارند و خانه های چوبی را بر روی آن بنا می کنند و این خانه ها مدت زیادی باقی می مانند. این طریقه را از آن جهت اختیار کرده اند که خانه های خویش را از خطر آتش سوزی

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 143

که زیاد اتفاق می افتد در امان نگاه دارند زیرا خانه ها عموما از چوب ساخته شده و به محض سرایت آتش دچار حریق

می شود و خانه های مجاور نیز طعمه آتش می گردد، بنابراین چون خانه ای آتش گرفت خانه های مجاور آن لنگر خود را از آب کشیده به نقطه دیگر نقل مکان می کنند و بدین صورت از خطر حریق نجات می یابند. و همچنین اگر صاحب خانه ای از همسایه خود راضی نباشد خانه خود را از مجاورت او به محله دیگر منتقل می سازد.

در آن خلیج خانه ها را در کنار یک دیگر و به صفوف منظم به قسمی ترتیب داده اند که بین آنها کوچه ها و معابر ایجاد می شود آب در فواصل خانه ها خیلی زیاد جریان دارد. آب این خلیج شیرین است زیرا از نقاط مرتفع جزیره داخل خلیج شده و از آنجا مانند رود دجله به دریا می ریزد.

[داستان شماره]: 131

از قول دریانوردی شنیدم که گفته بود کشتی هائی که به قصد سفاله زنج حرکت می کنند اغلب به کنار شهری رانده می شوند که در آنجا زنگیان آدمخوار مسکن دارند. رفتن کشتی ها بدان سرزمین از روی اراده نبوده بلکه جریان آب دریا و بادهای شدید کشتی ها را بدانجا می افکند و کشتی رانها قادر به حفظ کشتی نبوده و خواه ناخواه تسلیم باد و امواج دریا می شوند.

فاصله بین سرزمین آدمخواران تا قنبله نزدیک هزار و پانصد فرسنگ است اما نقطه ای که کشتی ها بدانجا رانده می شوند تا قنبله تقریبا هزار فرسنگ و یا اقلا هشتصد فرسنگ فاصله دارد و این مسافت

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 144

در مدت چهل و دو زام پیموده می شود.

[داستان شماره]: 132

ابن لاکیس برای من حکایت کرد و گفت: زمانیکه در سفاله زنج نزد پادشاه زنگیان بودم مردی به حضور او آمد و گفت در فلان دره فلان مرغ- اسم آن مرغ را ابن لاکیس فراموش کرده بود- فیلی را درهم شکسته و مشغول خوردن او بوده است که مردم او را محاصره کرده گرفتار ساخته اند. شاه برخاست و با تنی چند از همراهان، که من نیز از آن جمله بودم، به جانب دره رفت در آنجا مرغ بزرگی را دیدیم که به زمین افتاده و بی جان شده بود. به جانب دیگر لاشه فیلی را مشاهده کردیم که قریب ربع بدن او را مرغ خورده بود. شاه فرمان داد چند پر از بال او که به هر بالش شش پر بزرگ داشت جدا کنند. غلامان چنان کردند و علاوه بر آن منقار و چنگال او را نیز بریده و از درون شکمش چیزهائی بیرون آورده

با خود بردند. ساقه یکی از پرهای آن مرغ که قطع شده بود گنجایش متجاوز از دو مشک آب را داشت.

می گفتند این مرغ- که در سفاله یافت می شود- هنگامی که از روی دره پرواز می کرد فیل را به روی زمین دیده و بر او فرود آمده است و او را با چنگال خود به هوا بلند کرد و به زمین ساقط ساخت و سپس به روی او نشست و به خوردنش مشغول شد. چون مردم آن نواحی مطلع شدند با نیزه و تیر زهرآلود بر آن مرغ حمله برده و او را از پای در آوردند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 145

[داستان شماره]: 133

ابن لاکیس می گفت: بین ثبیه (تتبه) و جزیره غیلمی دریای کوچکی بنام دریای صفیو قرار دارد که طول آن را در مدت شش روز می پیمایند، کشتی ها در صورتی می توانند این دریا را بپیمایند که آب آن به قدر 30 باع عمق داشته باشد و هرگاه عمق دریا به 20 باع برسد کشتی به گل می نشیند زیرا کف این دریا از لجن رقیقی پوشیده شده است که کشتی در آن فرو می رود و کم اتفاق می افتد که در آن هنگام کشتی به سلامت بیرون آید.

[داستان شماره]: 134

یکی از جزایری که در دریا کمتر نظیر دارد جزیره سرندیب یا سیلان می باشد، طول این جزیره صد فرسنگ و محیط آن سیصد فرسنگ است. در سواحل آن مرواریدهای اعلا و قیمتی صید می کنند اما مروارید های آن کوچک است، مرواریدهای درشت آن مردود می باشد، کوه معظمی در آن جزیره هست که معروف به کوه یاقوت و الماس است. می گویند حضرت آدم علیه السلام بر این کوه فرود آمد و جای پای او در کوه نمایان است که قریب 70 ذراع طول آن می باشد مردم جزیره عقیده دارند که حضرت آدم یک پای خود را بر این کوه گذاشت و پای دیگر را به دریا نهاد در این جزیره خاک قرمز رنگی وجود دارد که از جنس سنباده است و با آن بلور و شیشه را می تراشند از پوست درختهایش دارچین معروف سیلان به دست می آید. گیاه آن نیز قرمز رنگ است و با آن پارچه و نخهای

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 146

پنبه ای را رنگ می کنند و رنگ آن بر رنگ بقم و زعفران و عصفر برتری دارد.

نباتات عجیب و غریب دیگری در آنجا یافت می شود که شرح آن باعث طول کلام است می گویند در جزیره سرندیب صد هزار قریه وجود دارد.

[داستان شماره]: 135

از شخصی شنیدم داستان مردی از اهل بصره را که در کوچه قریش سکونت داشت و از بصره به قصد زابج یا نواحی آن عزیمت کرده بود ... (کشتی او در دریا غرق شده او تنها کسی بود که) از غرقاب نجات یافته و به جزیره ای افتاده بود آن مرد گفت: داخل جزیره شدم و به درختی قوی بالا رفتم و در پناه برگهای درخت شب را به صبح آوردم. چون صبح دمید گله گوسفندی را دیدم به تعداد دویست رأس و هریک به قدر یک گوساله گاو و مردی عظیم الخلقه آن گله را چوپانی می کرد که مثل او را به عمرم ندیده بودم، بلند و پهن و زشت منظر. شفتی در دست داشت که با آن گوسفندها را می راند، آمد کنار ساحل دریا و ساعتی نشست گوسفندان هم در میان درختان می چریدند، آنگاه چوپان به رو بر زمین افتاد تا نزدیک ظهر خوابید پس از آن برخاست و خود را به آب دریا افکند و آب تنی کرد سپس از آب بیرون آمد همچنان لخت و عریان فقط برگی همراه داشت شبیه به برگ موز ولی قدری از آن پهن تر و آن را در میان بسته بود آنگاه به طرف میشی حمله برد و پای حیوان را به یک دست گرفت و پستانش را در دهان گذارد و آنچه شیر در آن بود

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 147

تمام را مکید و این عمل را با چندمیش

دیگر نیز انجام داد. پس از آن در زیر سایه درختان به پشت دراز کشید و نظرش را به میان شاخه های درختان افکند، در این هنگام مرغی به روی همان درختی نشست که من در آن پنهان بودم، چوپان برخاست و سنگ بزرگی را برداشت و به جانب مرغ پرتاب کرد، نشان او خطا نکرد و سنگ درست به هدف خورد و مرغ در میان شاخه های درخت ساقط شد و به شاخه ای نزدیک من گیر کرد ناگاه چوپان نظرش به من افتاد، با دست اشاره کرد به زیر آیم، من با ترس زیاد اطاعت کردم اما از وحشت روح در بدن نداشتم. او مرغ را از درخت به زیر آورد و بر زمین افکند، وزن مرغ به نظر یک صد رطل بود آنگاه آن را همچنان زنده از پر عریان ساخت سپس سنگی به وزن بیست رطل برداشت و بر سر حیوان کوبید و بدن آن را نیز با سنگ آنقدر کوبید که گوشت او متلاشی شد سپس آنرا همچون حیوانات درنده به دندان کشید و خورد و جز استخوان چیزی از مرغ باقی نگذاشت.

هنگام غروب آفتاب از جای برخاست و شفت را به دست گرفت و برای حرکت دادن گله نعره ای بلند برآورد، مرا نیز اشاره کرد با او به راه افتم. گله را در یکجا جمع کرد و به طرف خلیجی برد که آب شیرین و گوارا داشت، خود و گوسفندانش از آن آب نوشیدند، من نیز که یقین به مرگ خود داشتم از آن آب آشامیدم پس از آن ما را به جلو انداخت و به مکانی در میان درختان برد که چهار

طرف آن با چوبهای خشک محصور شده بود، من و گوسفندان از مدخل آن داخل آن مکان شدیم، در وسط آن جایگاه، بر روی یک پایه محکم چوبی به ارتفاع بیست ذراع اطاقکی ساخته شده بود. اولین کاری که مرد چوپان انجام داد این بود که یکی از کوچک ترین و لاغرترین گوسفندان را گرفت و سر او را به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 148

سنگ کوبید سپس آتشی افروخت و لش گوسفند را مانند درندگان با چنگ و دندان خود قطعه قطعه ساخت و قطعات گوشت را با پوست و پشم بر آتش افکند و تمام را یکجا بخورد، پس از آن چند میش را یکی پس از دیگری گرفت و شیر آنها را تا ته مکید. آنگاه یکی از چاق ترین میش- ها را از کمر گرفت و در آغوش کشید و دفع شهوت کرد در حالی که نعره حیوان بلند بود پس از آن دیگری را به چنگ آورد و همان عمل را انجام داد بعد از آن برخاست و چیزی آشامید و بخفت و مانند گاو خرناس می کشید.

چون شب به نیمه رسید من آهسته و با سینه به طرف آتش خزیدم تا از بقایای گوشت گوسفند بخورم و رمقی پیدا کنم. اما از ترس اینکه مبادا گوسفندان رم کنند و چوپان بیدار شود و با من همان معامله را بکند که با مرغ و گوسفند کرد بر روی زمین دراز کشیدم تا روز برآمد.

چون صبح شد چوپان از خوابگاه خود به زیر آمد و گوسفندان را به جلو انداخت مرا نیز با گله به پیش راند. او با من به کلامی حرف

می زد که اصلا زبان او را نمی فهمیدم، من نیز با لهجه ها و لغات مختلفی که می دانستم با او حرف زدم ولی او هم حرف مرا هیچ نفهمید.

در آن هنگام من خیلی پشم آلود شده بودم و احتمال می دادم که با این وضع او از من نفرت پیدا خواهد کرد و همین امر سبب خواهد شد که خوردن مرا به تأخیر اندازد. بدین حالت ده روز با او بسر بردم و او هر روز همان اعمالی را بجا می آورد که روز قبل بجای آورده بود.

روزی نمی گذشت که او یک یا دو پرنده شکار نکند اگر پرنده ای به چنگ می آورد و با آن شکم خود را سیر می کرد از خوردن گوسفند صرف

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 149

نظر می نمود و الا یک گوسفند را طعمه خود می ساخت.

من در امر جمع آوری هیزم و افروختن آتش با او کمک می کردم و ضمن انجام خدمت به فکر حیله ای بودم که از چنگ او فرار کنم.

بدین منوال دو ماه گذشت، روزی سروصورت خود را اصلاح کردم دیدم در قیافه او آثار سرور نمایان شد فهمیدم که قصد خوردن مرا دارد.

یکی از روزها دیدم از یک درخت میوه ای چید و آن را در آب خیس کرد آنگاه آب آنرا پس از صاف کردن نوشید و مست شد و تمام شب را در حال مستی و لا یعقلی گذراند.

در آن جزیره من مرغان عظیمی دیدم به اندازه یک فیل یا یک گاومیش، بعضی بزرگتر و برخی کوچکتر، این مرغان گاهی گوسفندان گله را می ربودند بدین جهت مرد چوپان خود و گوسفندانش در محوطه ای شب را می گذراندند تا از حمله مرغان در امان باشند

زیرا آن محوطه در زیر درختان قوی و تنومند با استحکام کامل بنا شده بود به قسمی که مرغان جرأت نمی کردند از میان شاخ و برگ درختان داخل محوطه شوند.

یکی از شب ها که چوپان با حالت مستی در خواب عمیقی فرو رفته بود من برخاستم و از شاخه های درختان استفاده کرده از محوطه خارج شدم و به سوی صحرائی روان گشتم که از بالای درخت و از دور آنجا را زیر نظر گرفته بودم و تا صبح به راه خود ادامه دادم، چون صبح شد از ترس آن غول به درخت قطوری بالا رفتم و چماقی همراه بردم تا اگر او با من برخورد کند بر مغزش بکوبم یا به دفع او توفیق می یابم و یا او مرا خواهد کشت بهرحال کسی نمی تواند از سرنوشت خود فرار کند.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 150

آن روز را بر بالای درخت گذراندم و آن مرد را ندیدم، شب را با خوردن قطعه گوشتی که همراه برده بودم سد جوع نمودم آنگاه از درخت به زیرآمدم و تا صبح راه رفتم. صبح خودم را در دشتی دیدم که جابه جا درختانی دور از هم دیده می شد، همچنان به راه پیمائی ادامه دادم احدی را ندیدم جز مارها و پرندگان و حیوانات وحشی که آنها را نمی شناختم، چون به آب صاف و زلالی رسیدم توقف کردم، مقداری موز و میوه های دیگر خوردم و از آب شیرین سیراب شدم، پرندگان آسمانی در بالای دشت در پرواز و رفت و آمد بودند. من در کمین یکی از پرندگان عظیم الجثه ایستادم. از پوست درختان چیزی مانند طناب تهیه نمودم همینکه آن

پرنده برای چریدن به زمین نشست از عقب او آهسته به جلو رفتم همان طور که مرغ مشغول چریدن بود خود را به ساق پای او بند کردم، مرغ پس از چریدن و نوشیدن آب به هوا برخاست و چرخی زد، دریا در نظرم نمایان شد من تسلیم قضا و قدر گشته مرگ را آماده شدم. مرغ بر روی کوهی در جزیره فرود آمد، خودم را از پای او جدا ساختم و با حال ضعف و ترس از حیوان سینه خیز از کوه به زیر آمدم و به درختی بالا رفتم تا در آن پنهان شوم. چون صبح شد دودی را از دور مشاهده کردم و دانستم که با این دود انسانی نیز هست، آنگاه از درخت پائین آمدم و به طرف دود روان گشتم، چند قدمی نرفته بودم که دیدم جماعتی به طرف من می آیند چون به من رسیدند مرا دستگیر کردند زبان آنها را هیچ نمی فهمیدم، مرا به قریه بردند و در منزلی محبوسم ساختند در آنجا هشت نفر دیگر هم محبوس بودند، سرگذشت مرا پرسیدند، برای آنها شرح دادم. من از حال آنها پرسیدم گفتند در فلان کشتی که از صنف به زابج می رفت سوار بودند ناگاه گرفتار طوفان شدند،

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 151

بیست نفر از اهل کشتی به وسیله قایقی نجات یافتند و به این جزیره افتادند و گرفتار اهالی شدند که آنها را بین خود تقسیم کردند و تا به حال عده ای از آنان خورده شده اند. دیدم به چه خطر بزرگی گرفتار آمده ام با خود گفتم ای کاش که پیش همان غول چوپان می ماندم.

بالاخره از مشاهده چنان مصاحبان

بیچاره ای تسلی یافتم و با خود گفتم اگر هم خورده شوم مرگ در نظرم آسان خواهد بود، با این حال هریک دیگری را تسلی می دادیم.

روز بعد برای ما مقداری کنجد و چیز دیگری شبیه به آن با قدری موز و سرشیر و عسل آوردند و پیش ما گذاشتند. رفقا گفتند تا زمانی که در چنگ آنان گرفتاریم این غذای ما خواهدبود. هر کدام به مقدار سد جوع از آن خوردیم، سپس آدمخواران آمدند و نظری به ما انداختند و قوی ترین ما را انتخاب کردند، ما با او وداع کردیم و بین خودمان نیز هریک به دیگری وصیت نمودیم.

آدمخواران آن شخص را به وسط حیاط بردند و از سر تا پای او را با روغن چرب کردند سپس او را به مدت دو ساعت در آفتاب نشاندند آنگاه دور او جمع شدند و برابر چشمان ما او را کشتند و قطعه قطعه ساختند. بعضی گوشت او را کباب کردند. برخی طبخ نمودند و عده ای همچنان خام نمک بر آن پاشیدند و خوردند و پس از نوشیدن مشروب سکرآوری مست شدند و خفتند.

به رفقا گفتم برخیزیم و این جماعت را که مست و لایعقل افتاده اند بکشیم و به راه بیفتیم اگر جان به سلامت بردیم خدا را شکر می کنیم و اگر در برخورد با اهل قریه کشته شدیم یک مرتبه خواهیم مرد و به این بلا دچار نمی شویم، درباره عقیده من اختلاف رأی پیدا شد تا روز به

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 152

پایان رسید شب نیز گذشت. چون صبح شد بنابر رسم معمول برای ما خوراکی آوردند.

یک روز دو روز سه روز و چهار

روز گذشت و ما به همان حال باقی بودیم، روز پنجم آمدند و یکی دیگر از میان ما جدا کردند و با او همان رفتار شد که با اولی شده بود. این بار چون مست شدند و خفتند بر آنها هجوم بردیم و تمامشان را کشتیم و هریک از ما کاردی به دست آورد مقداری هم عسل و سرشیر و کنجد با خود برداشتیم. چون ظلمت شب بر روی زمین گسترده شد و دنیا را تیره و تار ساخت از منزل خارج شدیم.

از آنجائی که در روشنائی روز خط سیر به سوی ساحل را مطالعه کرده بودیم به جانب نقطه ای از ساحل دریا که با قریه فاصله زیاد داشت به راه افتادیم تا به دشت رسیدیم و از ترس آدمخواران به درختان بالا رفته پنهان شدیم.

ما هفت یا هشت نفر بودیم همینکه روز به پایان رسید و شب شد از درخت به زیر آمدیم و از طریق ستاره ها راه خود را به طرف ساحل دریا در پیش گرفتیم، چون خود را از خطر آدمخواران در امان می دیدیم، به استراحت پرداختیم و از میوه درختان که بیشتر موز بود رفع گرسنگی می کردیم.

بدین گونه مدت درازی گذشت تا به دشت زیبا وآبادی رسیدیم که آب گوارائی در آنجا جاری بود، تصمیم گرفتیم در آن محل بمانیم تا کشتی ای به سراغ ما بیاید و یا در همانجا بمیریم، مدتی گذشت سه نفر از همراهان مردند چهار نفر دیگر باقی ماندیم و گاهی در ساحل دریا به گردش می پرداختیم.

روزی در کنار ساحل به یک قایق کهنه و مندرسی برخوردیم که

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 153

امواج دریا آن را

به ساحل افکنده و قسمتی از بدنه آن به گل فرو رفته بود، در داخل قایق چند جسد مرده مشاهده کردیم که پوسیده و متلاشی شده بودند اجساد مردگان را به دریا افکندیم آنگاه قایق را تمیز نموده با گل جزیره که مانند سریشم چسبنده بود آنرا تعمیر و اصلاح کردیم. سپس از چوب درختان و الیاف نخل و برگ نارگیل دکل و طناب و شراع برای قایق فراهم نمودیم. پس از آماده شدن قایق درون آن را از آب شیرین و نارگیل و میوه های دیگر مملو ساختیم آنگاه به وسیله چند نفر از همراهان که به امر قایق رانی آشنا بودند قایق را به راه انداختیم. پس از پانزده روز دریانوردی و تحمل مصائب بی شمار به یکی از قراء صنف رسیدیم از آنجا نیز به راه خود ادامه داده وارد صنف شدیم.

اهالی شهر از آمدن ما باخبر شدند مقداری توشه راه برای ما آماده ساختند و ما هر کدام به قصد شهری حرکت کردیم، من نیز به بصره مراجعت نمودم.

غیبت این مرد از بصره چهل سال به طول انجامیده بود، اکثر خویشاوندان و اقوام او درگذشته بودند. از پدرش پسری باقی مانده بود که برادری او را انکار کرد اموال او را هم- پس از آنکه از بصره رفت و مدتها خبری از او نرسید- تقسیم کرده بودند در حالی که او وضع خوبی داشت اما به دارائی خود به هیچوجه دست نیافت تا بدرود حیات گفت.

[داستان شماره]: 136

یکی از دریانوردان داستان خود را برای من چنین حکایت کرد:

در یک زورق کوچکی از سریره به چین می رفتیم چون مقدار پنجاه زام

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن،

ص: 154

از سریره دور شدیم دریا طوفانی شد به ناچار بعضی از بارهای زورق را به دریا افکندیم، چندین روز گرفتار طوفان دریا بودیم، ناگاه زورق دستخوش باد شدیدی شد به قسمی که اختیار آن از دست ما بدر رفت، مرگ را آماده شدیم، تصمیم گرفتیم خودمان را به دریا بیفکنیم و به جزیره مجاور پناه بریم لنگرها را به آب انداختیم ولی به نجات خود امیدوار نبودیم تا اینکه خروش امواج فرو نشست.

ساعتی نگذشته بود که جماعتی در جزیره نمایان شدند و با اشاره به ما فهماندند که چند نفر به نزد ما خواهند فرستاد، اما احدی به نزد ما نیامد، ما نیز به آنها اشاراتی کردیم ولی چیزی نفهمیدند. نمی دانستیم کجا هستیم و یقین داشتیم هرگاه به نزد آنها برویم از ما پذیرائی خوبی نخواهند کرد و یا گروه دیگری که به دنبال آنها خواهند بود ما را گرفتار خواهندساخت که طاقت آن را نداریم.

در همان نقطه چهار روز توقف کردیم بدون اینکه قدم به جزیره بگذاریم و یا کسی از آنها به نزد ما بیاید روز پنجم رأی همه ما بدان تعلق گرفت که نزد آن جماعت برویم زیرا به آب احتیاج داشتیم و نیز می خواستیم از آنها بپرسیم آنجا کجاست و راه ما از کدام طرف است.

بالاخره سی تن از سرنشینان زورق با سلاحی که در زورق بود قدم به جزیره گذاشتند و به طرف جماعت رفتند ناگاه تمام آنها پا به فرار گذاشتند به جز یک نفر از آنان که بر جای ماند او با ما سخن گفت اما زبان او را نفهمیدیم، یک نفر از همراهان ما که به

زبان آنها آشنا بود گفت می گوید این جزیره یکی از جزایر وقواق است، از دو جزیره دیگر سؤال کردیم گفت آنها هم از جزایر وقواق می باشند و در نزدیکی آنها شهری نیست مگر در فاصله سیصد فرسنگ راه و گفت در این جزیره نیز

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 155

غیر از ما احدی وجود ندارد و عده جمعیت ما چهل نفر است. از او پرسیدیم راهی که به صنف می رود کدام است او راه را نشان داد و ما را دلالت کرد و مخزن زورق ما را از آب شیرین مملو ساخت.

از همان راهی که گفته بود به جانب صنف رهسپار شدیم و پس از طی پانزده زام صحیح و سالم به صنف رسیدیم. و السلام.

تمام شد کتاب. حمد می کنم خداوند یکتا را و ثنا می گویم سید و مولای خود محمد و آل او و اصحاب او را خداوند بیامرزد کسی که این نسخه مبارک را بخواند و دعا کند نویسنده آن و جمیع مسلمین را.

فراغت حاصل شد به تاریخ هفدهم جمادی الاولی سال 404 کتبه محمد بن القطان

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 157

فهرست ها

اشاره

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 158

بسیاری از شهرها و جزیره ها و بندرها و رودها و دریاهائی که درین کتاب نام برده شده در نظر خواننده امروز مجهول و ناشناخته می باشد و مؤلف کتاب عجایب الهند از توضیح بیشتر درباره آن اماکن امساک کرده است.

برای شناساندن اماکن مذکور، محققین فرانسوی به تألیفات بسیاری از جغرافی نویسان قدیم ایران و عرب از قبیل:

مقدسی، ابن بتوته، مسعودی، ابن حوقل، استخری، ادریسی البیرونی، ابو الفدا، ابن فقیه، ابن

خرداذبه و غیرهم مراجعه کرده اند و حتی الامکان محل این گونه اماکن را از روی نوشتجات آن مؤلفان بطور تقریب یا تحقیق معلوم نموده اند و شرح آنرا در فهرست های مفصل ضمیمه کتاب کرده اند.

بعلاوه نقشه ای نیز که شامل سواحل شرقی آفریقا و شبه جزیره عربستان و خلیج فارس و هندوستان و هندوچین و چین و مجمع الجزایر جنوب شرقی آسیا تا جزایر ژاپون می باشد؛ ترسیم و اماکنی که در داستانها اسم برده شده در آن نقشه ثبت نموده اند.

اینک با مراجعه به فهرست های کتاب و نقشه مذکور، محل و موقع اماکن نام برده در فهرست اماکن مجملا شرح داده شده است. لکن درباره اسامی اماکنی که هنوز مشهور و معروف است توضیحی را لازم ندانست.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 159

فهرست اماکن

«الف»

ابریر 4 ناحیه ای است در جنوب هندوستان و بنا به داستان شماره سوم این کتاب در سرزمین اغباب سراندیب قرار دارد.

ابله 110- 111- 112 بندریست در ساحل رود دجله که به وسیله یک کانال به بصره ارتباط داشته است، فاصله آن تا آبادان یک شب راه بوده است.

اسپانیا 17- 20

اسوان 45 بندریست در ساحل شرقی رود نیل در مصر و مرز سودان.

اصفهان 3- 6

اغباب سراندیب 4- 136- 138 نام سرزمینی است در جنوب هندوستان برابر جزیره سرندیب یا سیلان.

اقیانوس سمرقند 11 قسمتی از دریا نزدیک دریای هرکند یا خلیج بنگال در جهت شرقی هندوستان.

الاو (بلاد) 39 به عقیده محققین فرانسوی الاو تحریف شده لار می باشد و آن ناحیه ای است در سواحل غربی هندوستان. دریای مجاور آن را هم دریای لار می گفته اند.

اندمان 55- 107 جزایریست در دریا بین سواحل شرقی هندوستان و سواحل غربی هند و

چین.

ایله 32 در شمال بحر احمر خلیجی است که اکنون عقبه نامیده می شود، شهر ایله نیز بندریست در راس آن خلیج.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 160

«ب»

بارنان 75 نظر محققین فرانسوی بر این است که دریای بارنان همان دریای لار است در جهت غربی شبه قاره هند.

بجه 138 نام سرزمینی است در صحرا بین مصر و حبشه و بحر احمر که مسکن چادرنشینان است در نزدیکی این سرزمین یک معدن زمرد وجود دارد.

بحر احمر 74

بخم (بلاد) 34 متن کتاب و فهرست ها و نقشه ضمیمه در تعیین محل این بلاد ساکت است.

بدفارکله 55 جزیره ایست نزدیک سواحل غربی جزیره سوماترا.

براوه 101 جزایر براوه در اقیانوس هند نزدیک سواحل غربی جزیره سوماترا واقع است.

بربرا 90 یا دریای حبشه و آن خلیج بزرگی است بین سواحل جنوبی عربستان و سواحل شمالی افریقا که اقیانوس هند را به بحر احمر متصل می سازد.

بصره 2- 13- 44- 73- 111- 112- 113- 118- 129- 142- 146- 153

بغداد 45- 47- 52- 63- 64- 65- 86- 87

بقر 99 جزیره کوچکی است بین سیلان و سواحل جنوبی هندوستان.

بیان 110 شهری بوده است در کنار رود دجله.

«ت»

تاکا 33- 34 از مفهوم داستان شماره 25 چنین برمی آید که تاکا در سرزمین هندوستان واقع است ولی در شمال حبشه و مرز سودان در افریقا نیز محلی به نام تاکا در نقشه ضمیمه ثبت شده است.

تانه 122- 133 شهریست در ساحل غربی هندوستان.

تتبه- تابیا 120- 145 جزیره ایست در کرانه شرقی افریقا مقابل سواحل زنگ.

ترنارائین 135 ناحیه ایست در شمال کشمیر.

تیز 105- 135 بندریست در ساحل جنوبی مکران (بلوچستان).

«ث»

ثبیه املاء دیگریست از تتبه.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 161

«ج»

جده 13- 74- 118

جزایر ماهی 26

جزیره نسا 15

«چین»

چین 2- 5- 15- 35- 68- 70- 73- 79- 85- 86- 87- 88- 116- 130- 136 142- 153

چین بزرگ 73 قسمت شمالی چین.

چین کوچک 73 قسمت جنوبی چین.

«ح»

حاسک 137 محلی است در ساحل شمال شرقی شبه جزیره عربستان که از آنجا تا عمان چهار روز راه بوده است.

حبشه 31

«خ»

خارک 114

خاریج 137 شهریست در سواحل جنوبی عربستان.

خانفوا 73- 107- 116 شهر معتبری بوده است در شمال شرقی چین و شمال شانگهای.

خراسان 45

خلیج سرندیب 97- 98

خمدان 73 پایتخت فغفور چین در شمال چین بزرگ

«د»

دبابد 120 محققین فرانسوی نتوانسته اند درباره این مکان اطلاعی به دست آورند ولی ظاهرا محلی بوده است در ساحل شرقی افریقا.

دجله (رود) 37- 82- 142- 143

دریای اغباب سرندیب 4- 91 دریای مجاور سواحل شمالی جزیره سیلان و جنوب هندوستان.

دریای خارج 101 قسمتی از دریای مجاور سواحل غربی سوماترا.

دریای زنگ- زنج 11- 121 دریای مجاور سواحل کشور زنگ در مشرق افریقا.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 162

دریای سمرقند 80 نام ناحیه ای بوده است از دریا نزدیک دریای هرکند یا خلیج بنگال در سمت شرقی هندوستان.

دریای صفیو 145 دریای کوچک و کم عمقی است بین جزایر غیلمی و تتبه در سواحل شرقی افریقا مقابل کشور زنگ.

دریای صنجی 68 دریای مجاور سواحل شرقی ویتنام.

دریای صنف 137 خلیج یا دریای بین هندوچین و شبه جزیره مالزی.

دریای عمان 11- 12- 40- 43- 48- 56

دریای فارس 32 خلیج فارس.

دریای ملاتو مؤلف کتاب نشانی ازین دریا نمی دهد. محققین فرانسوی هم نتوانسته اند محل آنرا به دست آورند فقط حدس زده اند که باید در راه چین باشد.

دریای هرکند 72- 80 نام خلیج بنگال در سمت شرق هندوستان.

دیباجات (جزایر) 49- 131 مؤلف کتاب در داستان 112 می گوید دیباجات عبارت است از مجمع الجزایری که از جنوب هندوستان و جنوب شرقی آسیا تا جزایر وقواق (ژاپون) امتداد دارد. جزایر جنوب آسیا موسوم بوده است به دیباجات دم و جزایر جنوب هندوستان دیباجات کستج نامیده می شد.

«ذ»

ذی جبله 52 ناحیه ایست در حجاز.

«ر»

را (کشور) 2 سرزمینی است در شمال هندوستان بین کشمیر بالا و کشمیر پائین.

رأس الکاملا 129 نام دماغه ای در خلیج فارس بوده است بین بندر سیراف و بندر بصره.

ریسوت 72- 73 بندریست در ساحل جنوب شرقی شبه جزیره عربستان و کرانه اقیانوس هند.

«ز»

زابج 5- 6- 49- 110- 121- 124- 146 نام جزیره جاوه بوده است.

زنگ- زنج 45- 46- 47- 48- 51- 52- 90- 121 کشور سیاهان آدمخوار واقع در ساحل شرقی افریقا.

زیلع 12- 31 بندریست در ساحل افریقا و کرانه جنوبی دریای احمر.

«س»

سرندیب 4- 9- 30- 33- 94- 95- 99- 106- 125- 126- 139- 145- 146

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 163

جزیره بزرگی است در اقیانوس هند مجاور سواحل جنوبی هندوستان که به آن سیلان و سهیلان و بلاد سهال نیز گفته می شده است.

سر من رای 77 یا سامرا در کرانه رود دجله بناشده. معتصم خلیفه آنرا بنا کرده و مقر خویش قرار داده است.

سره 50 دانشمندان فرانسوی موفق به کشف این محل نشده اند و احتمال داده اند نام سرزمینی بوده است در افریقا.

سریره 81- 83- 87- 99- 127- 129- 142- 153- 154 به عقیده محققین فرانسوی (سریره) تحریف شده (سرنورا) می باشد که آن بندریست در جنوب شرقی جزیره سوماترا در نقشه ضمیمه نیز سربورا ثبت شده ولی مؤلف در تمام کتاب سریره ذکر کرده است.

سفاله زنگ 40- 43- 51- 140- 142- 143- 144 ناحیه ایست در ساحل جنوب شرقی افریقا. فعلا از توابع موزانبیک است.

سندان 94- 116- 133 یکی از بنادر سواحل غربی هندوستان.

سوباره 84- 130 یکی از بنادر غربی هندوستان.

سودان 45- 46

سهال 99 بلاد سهال به تمام سرزمین سیلان یا سرندیب اطلاق می شده است.

سیراف 4- 9- 13- 15- 28- 59- 68- 69- 70- 77- 78- 84- 113- 114- 115 129- 133- 135 سیراف بندر معتبر و معروفی بوده است در جنوب ایران و ساحل خلیج فارس. ازین بندر بازرگانان بوسیله کشتی هائی که ناخدایان ایرانی

می ساخته اند از یک طرف تا سواحل جنوبی عربستان و سواحل شرقی افریقا و از طرف دیگر تا سواحل هندوستان و هندوچین و چین و جزایر اقیانوس آرام تا جزایر ژاپون برای تجارت و مبادله کالا مسافرت می کردند.

در اوایل قرن چهارم هجری زلزله یا طوفان عظیمی این بندر را منهدم کرد.

محققین فرانسوی در فهرست جغرافیائی این کتاب می نویسند: «در سال 306 هجری طوفان سهمگین دریا باعث خرابی سیراف و از بین رفتن تجارت آن گردید ... دریانوردان از سیراف تا صیمور که یکی از بنادر غربی هندوستان است در مدت یازده روز با کشتی طی طریق می کرده اند.»

طبق یک خبر مندرج در روزنامه کیهان مورخ 7 دیماه 1347 «بندر بزرگ و تاریخی سیراف که زمانی با بندر بصره رقابت می کرد بعد از گذشت ده قرن به وسیله هیئتی از باستان شناسان از زیر خاک خارج شد. این بندر که در دوران اسلامی بنا شده 400 سال بعد از هجرت بر اثر پانزده روز زلزله مداوم

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 164

و شدید در زیر خاک مدفون گردید. برای خارج ساختن بندر که در شش فرسنگی بندر کنگان قرار دارد باستان شناسان انگلیسی فعالیت دارند و تاکنون توانسته اند خانه های سه و چهار طبقه را از زیر خاک خارج سازند. طبق آثار مکشوفه مردم سیراف خانه های خود را از چوب صندل و آبنوس و ساج که از چوب های خوشبو و براق و گران قیمت است می ساخته اند».

«ش»

شام 32

شحر لبان- شحر اللبان 105- 118 بندریست در ساحل جنوب شرقی عربستان واقع در حضرموت در معنای کلمه (شحر) المنجد می نویسد: «الشجر [به فتح و کسر اول] الشط. شحر عمان: ساحل البحر بین

عمان و عدن». عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده ؛ متن ؛ ص164

مه (لبان) را نیز صنوبر یا کندر معنی کرده است و این نبات به سواحل عربستان اختصاص دارد.

شیراز 50

«ص»

صامور 84 صامور املاء دیگری از صیمور است.

صحار 39 پایتخت عمان.

صندابور 83- 126- 127 یکی از بنادر سواحل غربی هندوستان.

صندل فولات 68 جزیره ایست در جنوب شبه جزیره هندوچین و ویتنام جنوبی.

صنف 37- 49- 56- 68- 81- 153- 155 شهر و بندریست در هندوچین و ساحل خلیجی بهمین نام.

صنفین 53- 102- 108 محل قطعی صنفین معلوم نشد آنچه از داستان 39 مفهوم می شود در جزیره سوماترا واقع است محققین فرانسوی نیز همین عقیده را دارند.

صیمور 84- 114- 115- 116- 122- 126- 130- 133- 135- 140 بندر معروفیست در ساحل غربی هندوستان.

«ظ»

ظغار 62 شهریست در سواحل جنوبی عربستان.

«ع»

عثر 74 محلی است در یمن نزدیک ساحل دریا.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 165

عدن 12- 74- 77- 118

عراق 2- 7- 87- 137

عربستان 47- 105

عمان 39- 41- 42- 44- 49- 59- 72- 74- 75- 85- 86- 87- 88- 104- 106- 108 110- 111- 112- 113- 117- 118- 124- 127.

عنقیه 137 از بلاد کشور طلا در هندوستان.

«غ»

غلافقه 74- 118 بندریست در یمن در ساحل بحر احمر.

غیلمی 145 جزیره ایست در ساحل شرقی افریقا مقابل کشور زنگ.

«ف»

فرات (رود) 82

فا 119

فلفل (بلاد) 74 ناحیه ای در ساحل جنوب غربی شبه قاره هند.

فنصور 23- 72- 100- 101- 102 جزیره ایست مجاور سواحل جزیره سوماترا.

«ق»

قادسیه 17 در اسپانیا.

قاقله 53- 54- 102 شهریست در ناحیه مرکزی جزیره سوماترا.

قمار 49 ناحیه ای در شبه جزیره هندوچین (کامبوج).

قنبله 40- 41- 43- 141- 142- 143 جزیره ایست در اقیانوس هند نزدیک سواحل شرقی افریقا که امروز به نام (زنگبار)(Zinzibar) مشهور است.

قنوج 5 ناحیه شمالی شبه قاره هند.

«ک»

کرمان 68

کشمیر 103

کشمیر بالا (علیا) 2- 3- 135

کشمیر پائین (سفلی) 2- 83

کشور طلا 4- 5- 6- 108- 124- 137- 140 ناحیه جنوبی هندوستان کشور طلا نامیده می شده است جزایر جاوه و سوماترا نیز بدین نام معروف بوده است.

کله 56- 76- 78- 102- 104- 105- 106- 142 جزیره ایست نزدیک ساحل شبه

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 166

جزیره مالزی، در نیمه راه کشتی رانی بین سواحل ایران و عربستان و چین واقع شده و توقفگاه کشتی ها بین شرق و غرب بوده است.

کمران 74 جزیره کوچکی است در جنوب دریای احمر نزدیک ساحل شبه جزیره عربستان.

کنبایت 98 بندریست در شمال ساحل غربی هندوستان.

کوچه قریش 146 یکی از کوچه های بصره.

کولم یا کولم ملی 75- 95- 96 بندریست در کرانه جنوب غربی هندوستان و ساحل دریای لار.

کوه یاقوت و الماس 145

«ل»

لامری 6- 53- 100- 102- 142 ناحیه شمالی جزیره سوماترا. این نام به تمام جزیره سوماترا نیز اطلاق می شده است.

لجبالوس 102 نام چند جزیره است در دریای هند بین سواحل شرقی جزیره سیلان و سواحل غربی شبه جزیره مالزی.

لوبین 88 ناحیه ایست که از سمت شرق به هند و از سمت غرب به چین اتصال دارد.

لولوبیلنگ 100 شهریست در کنار خلیج کوچکی در ساحل غربی جزیره سوماترا.

«م»

مارکین 39 به عقیده محققین فرانسوی تحریف شده مانکیر است.

مانکیر 137 از بلاد کشور طلا در سمت غربی هندوستان.

مایط 81 جزیره ایست نزدیک سواحل شرقی سوماترا.

مدینه 126

مزفاوید 121 یا مجاپاهیت شهریست در جزیره زابج (جاوه).

مصر 45- 46

مکه 45

مندورین 99 بندری است در جنوب شبه قاره هند مقابل جزیره سیلان.

منصوره 2- 3- 39- 82- 113 بندریست در ساحل غربی هندوستان.

مهران (رود) 82 نام رودی بوده است بین بلوچستان و هندوستان.

«ن»

نجیرم 2 شهری بوده است در ساحل خلیج فارس بین بندر بصره و بندر سیراف.

نیان 100- 101 جزیره ایست نزدیک سواحل شمال غربی جزیره سوماترا.

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 167

نیل (رود) 45

«و»

وقواق (جزایر) 6- 7- 40- 52- 131- 139- 141- 142- 154 مجمع الجزایر ژاپون.

«ه»

هندوستان 2- 4- 5- 9- 10- 21- 26- 28- 31- 33- 35- 49- 51- 61- 68- 82- 84- 85- 98 103- 119- 121- 122- 126- 129- 131- 135- 137- 138

هند سفلا 103

هند علیا 123

«ی»

یحمد (جبال) 39 سلسله کوهی است در عمان.

یمن 12- 14- 62- 136

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 168

فهرست اعلام

آ

آدم 145

الف

ابن انشرتوا 23

ابن لاکیس 140- 141- 142- 144 145

ابو الحسن رک: علی بن شادان سیرافی

ابو العباس سیرافی 49

ابو بکر 126

ابو بکر فسائی 126

ابو زهر برختی 15- 23- 33

ابو طاهر بغدادی 121

ابو یوسف بن مسلم 126

ابی حاتم فسوی 119

احمد (کاپیتن) 133- 134- 135

احمد بن علی بن منیر ناخدا 9

احمد بن مروان 85

احمد بن هلال 10- 11- 52- 85- 86 87- 88

اسحق بن یهودی 85- 86- 87- 88

اسمعیل بن ابراهیم بن مرداس. رک:

اسمیعیلویه.

اسمیعیلویه ناخدا 6- 11- 39- 40- 48 49- 52- 75- 104- 106

اشکنین 6

المقتدر باللّه خلیفه 12- 45- 52- 86

المعتمد خلیفه 77

ب

بابشاد 129

بلوجی طبیب 105- 106

ج

جعفر بن راشد رک: ابن لاکیس

جهور کوتاه 124

ح

حسن بن عمرو (ابو محمد) 2- 5- 6- 12- 27- 28- 30- 37- 49- 82 91

حرام 13

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 169

د

داربزین 115

ر

راشد 129

رایق 2

رشید خلیفه 110

س

سبا 133

سرناتا کله 124

سعید 76- 77

سلیمان بن داود 107

ش

شهریاری 68

ع

عباس بن ماهان 114- 115- 116

عبد الواحد بن عبد الرحمن 119

عبد اللّه بن جنید 133

عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز 2- 3

عبد اللّه بن فضل 116

عبر 138

عبهره (ناخدا) 68- 69- 70- 72

عبید الدین ایوب 115

علامه (ناخدا) 34- 35- 36

علی بن شادان سیرافی (ابو الحسن) 50- 97

علی بن محمد بن سهل معروف به سرور 120

علی بن محمد بن فرات (وزیر) 86

عمران لنگ 74

عمر بن خطاب 126

ف

فغفور چین 73- 107- 116

فلفل سیاه (غلام) 86- 87

ک

کاوان 106- 107

ل

لهوا 40

م

محمد (ص) 1- 125- 126

محمد بن احمد (ابو الحسن) 11

محمد بن بابشاد (ابو عبد اله) 4- 13- 35 40- 52- 53- 54- 56- 72- 73- 77 97- 98- 99- 101

محمد عمانی 138

محمد بن مسلم سیرافی 122

مردانشاه (ناخدا) 74- 75

مردویه بن زرابخت 5

مرزبان 74- 75

مسلم بن بشر 108- 109- 110

مهران 110

مهروک 2

موسی صندابوری 126

ی

یزید عمانی 121

یونس تاجر 110

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 171

فهرست انتشارات بنیاد فرهنگ ایران 1- تفسیر قرآن پاک 200 ریال

2- الابنیه عن حقایق الادویه 400 ریال

3- فرهنگ اصطلاحات نفت 400 ریال

4- صوره الارض 200 ریال

5- ترجمه تاریخ طبری 600 ریال

6- سفرنامه این فضلان 150 ریال

7- شمارنامه 150 ریال

8- استخراج آبهای پنهانی 60 ریال

9- نظری به فلسفه صدر الدین شیرازی «ملا صدرا» 100 ریال

10- کتاب الاغراض الطبیه 700 ریال

11- وزن شعر فارسی 100 ریال

12- ترجمه میزان الحکمه 150 ریال

13- دستور الوزراء 30 ریال

14- یواقیت العلوم 150 ریال

15- السامی فی الاسامی 500 ریال

16- تفسیر قرآن کریم 500 ریال

17- واژه نامه بندهش 500 ریال

18- تحریر تاریخ وصاف 200 ریال

19- بهجت الروح 70 ریال

20- المرقاه 250 ریال

21- تاریخ پادشاهان و پیامبران 150 ریال

22- شرح کتاب التعرف لمذهب التصوف 300 ریال

23- رسوم دار الخلافه 100 ریال

24- تاریخ زبان فارسی 50 ریال

25- منظومه درخت آسوریک 150 ریال

26- فرهنگ پهلوی به فارسی و فارسی به پهلوی 300 ریال

27- اخبار الطوال 250 ریال

28- تاریخ بیداری ایرانیان (بخش 1) 300 ریال

29- فرهنگ هزوارشهای پهلوی 400 ریال

30- خوابگزاری 300 ریال

31- فتوح البلدان 300 ریال

32- داستانهای دل انگیز ادبیات فارسی 200 ریال

33- عقاید و رسوم عامه مردم خراسان 350 ریال

34- ناصر خسرو و اسماعیلیان 250 ریال

35- داستانهای دل انگیز (جیبی) 30 ریال

36- ضمیمه

درس تاریخ زبان فارسی 50 ریال

37- زین الاخبار 500 ریال

38- ترجمه مفاتیح العلوم 250 ریال

39- سفرنامه ارمنستان و مازندران 250 ریال

40- مفتاح النجات 250 ریال

41- دستور زبان فارسی میانه 300 ریال

42- التصفیه فی احوال المتصوفه 350 ریال

43- یادداشت های سیاسی علاء الملک 150 ریال

44- آئین شهرداری ترجمه معالم القربه 150 ریال

45- زبان شناسی زرکوب 150 شمیز 80 ریال

46- تاریخ گیلان و دیلمستان 350 ریال

47- طریق قسمت آب 200 ریال

48- مجموعه مقالات ایران شناسان 350، 200 ریال

عجایب هند/ ترجمه محمد ملک زاده، متن، ص: 172

49- یونانیان و بربرها 150 ریال

50- شاه اسماعیل صفوی 250 ریال

51- الایضاح 250 ریال

52- سمک عیار 200 ریال

53- کتابشناسی ایران 350 ریال

54- سفری به ایران 2000، 1500، 1200 ریال

55- پرده هائی از شاهنامه 1000 ریال

56- همای و همایون 150 ریال

57- تفسیر قرآن پاک 100 ریال

58- قوس زندگی منصور حلاج 100 ریال

59- ملاحده اسماعیلیه 000 ریال

60- فرهنگ ادبیات فارسی 300 ریال

61- تاریخ بیداری ایرانیان (مقدمه) 200 ریال

62- تاریخ بیداری ایرانیان (بخش 2) 200 ریال

63- واژه نامه مینوی خرد 000 ریال

64- تاریخ رویان 300 ریال

65- تنسوخ نامه ایلخانی 250 ریال

66- مخارج الحروف 000 ریال

67- لمعه السراج لحضره التاج 000 ریال

68- دیانت زردشتی 000 ریال

69- درباره زبان آسی 500 ریال

70- سمک عیار (جلد دوم) 200 ریال

71- ترجمه صور الکواکب 400 ریال

72- کانی شناسی 200 ریال

73- نامه های عین القضاه 400 ریال

74- مکتب وقوع 000 ریال

75- ترجمه السواد الاعظم 350 ریال

76- تفسیر قرآن مجید (جلد اول) 000 ریال

77- عجایب هند 000 ریال

78- اورارتو 150 ریال

79- سمک عیار (جلد سوم) 150 ریال

80- ترجمه سیره النبویه 000 ریال

81- مثنوی سوزوگداز 000 ریال

82- نتیجه الدوله 000 ریال

83- تقویم البلدان 000 ریال

84- بدایع الوقایع 000 ریال

85- فتوت نامه سلطانی

000 ریال

86- فرهنگ اصطلاحات حسابداری 000 ریال

87- سلسله های اسلامی 000 ریال

88- بندهش TD 000 ریال

89- بندهش DH 000 ریال

90- فرهنگ ترکی به فارسی 000 ریال

91- انس التائبین 000 ریال

92- تاریخ گیلان 000 ریال

93- دستور الاخوان 000 ریال

94- مثنوی گل و نوروز 000 ریال

95- ترکستان نامه (جلد اول) 000 ریال

96- ترجمه تقویم الصحه 000 ریال

97- کتاب شناسی ایران (جلد دوم) 000 ریال

98- آفرینش و تاریخ 000 ریال

99- البلغه المترجم فی اللغه 000 ریال

100- پدماوت 000 ریال

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109